یه پسر

یه پسر دهه هفتادی که کلی آرزو داره و داره تلاش می‌کنه با کمک خدا بهشون برسه... توی این مسیر خاطرات خوب و بد اش رو اینجا می‏‌نویسه

یه پسر

یه پسر دهه هفتادی که کلی آرزو داره و داره تلاش می‌کنه با کمک خدا بهشون برسه... توی این مسیر خاطرات خوب و بد اش رو اینجا می‏‌نویسه

ایرانی های آمریکا

مهاجرت کردن و رفتن به یک کشور دیگه مخصوصا اگر تنها باشی خیلی سخته. خیلی سخته بتونی از لحاظ روحی خودت رو سرپا نگه داری. هر چقدر هم دورت شلوغ باشه یه زمان هایی هست که میبینی ناخودآگاه از گوشه چشم ات اشک داره سرازیر میشه. وقت هایی که اینجا بعد از ظهر میشه ایران شب هست و همه خوابن. وقتی از روز شلوغ برمیگردی خونه و دوست داری با یکی صحبت کنی کسی نیست که باهاش حرف بزنی. اینجاست که باید قوی باشی وگرنه میشکنی و خرد میشی. 

منم هنوزم بعضی وقت ها ناخودآگاه گریه ام میگیره. نصف شب ها یا وقتی که میبینم مامانم سرما خورده و من پیشش نیستم یا همینطوری الکی وقتی دارم یه مقاله رو میخونم میبینم که دلم گرفته و یه قطره اشکی تو چشمام جمع میشه. و این هم بزرگ و کوچیک نمیشناسه و همه گریه میکنن. سخته. باید در موقعیت اش بود تا فهمید. 


یکی از راه هایی که میشه از دست این دلتنگی های لعنتی خلاص شد هم صحبت شدن با ایرانی های اینجاست. همین که با هم زبون خودت گپی بزنی باعث میشه که اون غم ها برای چند ساعت هم شده فراموش بشه. خدا رو شکر ایرانی های اینجا آدم های خوبی هستند. ولی چیزی که من شنیدم اینه که همه جای آمریکا ایرانی های خون گرمی نداره. یه سری از ایالت ها هستن که من شنیدم که بچه های ایرانی تو دانشگاه به هم سلام هم نمیکنن یا لااقل گروه های مخصوص خودشون رو دارن و کسی رو داخل خودشون راه نمیدن. البته نمیشه آدم ها رو قضاوت کرد ولی من توقع دارم که وقتی با کسی توی یه دانشگاه درس میخونم و توی چهارتا ایونت اون شخص رو دیدم - دوست دارم که یه سلام کوچیکی داشته باشم. خلاصه میخوام بگم که نباید توقع داشت که وقتی یه ایرانی رو تو خیابون میبینی بتونی راحت باهاش کانکت بشی و ازش شماره بگیری. چون بعضی ها مخصوصا قدیمی ترها احساس میکنن که شما میخوای سربار اونا بشی. 


ولی من چیزی که تا الان با ایرانی ها دانشگاه و خارج از دانشگاه یاد گرفتم اینه که نباید اینجا با آدم ها زیاد صمیمی شد. شما میتونی چند تا دوست و رفیق داشته باشی و با هم بار یا رستوران برین یا تفریح کنید ولی نکته اش اینجاست که نباید با اون شخص زیاد صمیمی بشی. اینجا دوست صمیمی معنا نداره. اینجا با ایران فرق داره و هر کس درگیر زندگی خودشه. و اون دلسوزی که افراد تو ایران بهم دارن ممکنه اینجا نباشه. من خیلی شنیدم که بسیاری از دوستی های صمیمی با کوچک ترین اتفاق از بین رفته. پیش هر کسی نباید راز های شخصی گفته بشه. اینو میگم که خیلی از افراد برای اینکه از تنهایی دربیان به سمت کسانی روی میارن که در نهایت پیشمون میشن. 

البته من اینجا دوست هایی دارم که واقعا حس میکنم رفیقم هستند و همیشه صلاحم رو خواستن و منو راهنمایی کردن و کلی ازشون چیز یاد گرفتم. ولی بازم نباید به آدم ها اعتماد کرد و رازهای نگفته رو پیش هر کسی بازگو کرد. خیلی از افراد رابطه با افراد دیگه رو مثل یک بیزنس میبینن و تا وقتی که براشون سود داشته باشی باهات هستند. اگر یه درصد ببین که براشون ارزش افزوده ای نداری باهات حرف هم نمیزنن. 


احساس میکنم که ایرانی های نیویورک و نیوجرسی آدم های خوبی باشن. من توی چند تا ایونت شون بودم و بهم خوش گذشته. مثلا به واسطه یکی از دوستان با پرهام جعفری دوست شدم که وقتی ایران بودم همیشه ازخوندن  نوشته هاش لذت میبردم. یا خیلی از بچه های بلاگر که توی نیویورک و نیوجرسی هستن رو دیدم. چند هفته پیش که رژه ایرانی ها تو نیویورک بود Nurse فروزان رو دیدم که وقتی ایران بودم ولاگ هاشو میدیدم. با هم چند کلمه ای حرف زدیم و دختر خوب و پرانرژی به نظر میرسید. و خیلی از بچه های دیگه که واقعا در کنارشون بهم خوش گذشت. 


در نهایت یه جمع بندی بکنم و اونم اینه که توی آمریکا مثل بقیه جاهای دنیا ایرانی های خوب و بد زیادی وجود دارن. البته تعریف خوب و بد برای هرکس متفاوته ولی باید حواس مون رو جمع کنیم که از افراد سمی دوری کنیم و با اون هایی که خوب به نظر میرسن یک مرز و حاشیه ای داشته باشیم و همه چیز خودمون رو باهاشون به اشتراک نگذاریم. 

این چند مدت که نبودم

از آخرین باری که اینجا نوشتم خیلی وقته میگذره. اینقدر توی مدت اتفاقات زیادی افتاده که نمیدونم از کجا شروع کنم

اولا که نوروز شد. اولین سال نوی دوری از وطن رو تجربه کردم. یاد عید ایران افتادم. دلم حال و هوای روزهای دم عید رو خواست. روزهای خونه تکونی و عجله و شلوغی خیابون ها توی روزهای منتهی به عید یه  حس و حال دیگه ای داره. اینجا ولی خبری از این چیزا نبود. ایرانی های نیویورک برای سال نو برنامه داشتن منم رفتم مهمونی اونا. بد نبود و با چند نفر ایرانی آشنا شدم ولی خب تحویل کردن سال نو با خانواده یه حال دیگه ای داره. 
چند روز بعد هم انجمن ایرانی های دانشگاه برنامه داشتن و اونم خوش گذشت. 
توی این یه ماه کم و بیش درگیر امتحان جامع دکترا بودم. تا اینکه دوشنبه بلاخره امتحان ش رو دادم و خیالم راحت شد. نتیجه اش دو هفته دیگه میاد. اگر قبول بشم رسما با عنوان Ph.D. Candidate شناخته میشم. تا الان Ph.D. Student بودم در واقع. امتحان جامع توی آمریکا برای هر دانشگاه و برای رشته متفاوته. هر دپارتمان قوانین مخصوص به خودش رو داره. بعضی ها هم امتحان کتبی میگیرن هم شفاهی. بعضی ها فقط شفاهی. 

برای دپارتمان ما اینجوری بود که باید بین چند درس تخصصی یکی رو انتخاب میکردی. و بین دو تا درس ریاضی هم یکی رو انتخاب میکردی. بعد از هر درس چند تا سوال میاد که باید به صورت کتبی جواب بدی. برای ما زمانش ۴ ساعت بود. اگر این امتحان رو رد بشی اغلب یه فرصت دیگه بهت میدن. اگر بازم رد بشی فکر کنم بعضی از دانشگاه ها اخراجت میکنن. خلاصه یکی از امتحان های مهم دکترا محسوب میشه.
این مدت کار خاص دیگه ای نکردم. بیشتر از روزهای بهاری اینجا لذت میبرم. این اولین بهاری هست که اینجا هستم و خیلی از دیدن درخت ها و شکوفه ها کیف میکنم. واقعا یه سری شکوفه ها رو میبینم که نمونه اش رو توی ایران ندیدم. بسیار زیبا هستند. 

یکی از اتفاقات مهمی که این مدت برام افتاد اپلای کردن برای گرین کارت بود. به دو تا از وکیل های معروف ایمیل زدم تا کیس ام رو بررسی کنند. اول به Chen ایمیل زدم ولی بهم گفت که نمیتونه پرونده ام رو قبول کنه. ولی بعدش به Porter پیام دادم و خوشبختانه گفت که رزومه خوبی دارم و پرونده ام رو با گارانتی و تضمین قبول کرد. منم خیلی خوشحال شدم و سریع باهاش قرارداد بستم. هزینه این وکیل شش هزار دلار میشه که توی ۱۲ ماه برام قسط بندی کرد. هزینه فایل کردن پرونده هم ۱۳۰۰ دلار میشه. چند تا فرم برام فرستادن که این روزا مشغول پر کردن اونا هستم. 

واقعا خیلی خوشحال شدم که وکیل پرونده ام رو قبول کرده و یکی از استرس های زندگیم تقریبا رفع شد. حالا میتونم امیدوارم باشم که تا ۲ سال آینده میتونم گرین کارت ام رو بگیرم. 
این چند روز باید خیلی سخت کار کنم تا بتونم یکی دو از پروژه های این ترم ام رو تموم کنم تا تابستون یه پروژه دیگه رو شروع کنم. خوشبختانه تابستون هم از طرف دانشگاه فاند میگیرم. باید یه رزومه خوبی بسازم تا سال آینده یا دو سال بعدش بتونم یه کارآموزی خوبی گیر بیارم. 

اینترنت در آمریکا

ایران که بودم یکی از آزار دهنده ترین کارها کار کردن با اینترنت بود. حالا اگه سر و کارم با چیزهایی بود که نیاز به قند شکن داشتند، که دیگه مصیبت بود.

یادمه برای وصل شدن به تلگرام چقدر وقتم هدر میشد. وقتی میخواستم به یوتیوب وصل شم که دیگه واویلا بود.

خلاصه عذاب عالم رو سرم هوار میشد وقتی میخواستم ساده ترین کارها رو انجام بدم.

ارمنستان که رفتم تازه فهمیدم اینترنت به چی میگن. ارمنستان که همین بغل ایرانه اینقدر‌سرعت اینترنت اش خوب بود که دلم نمیومد بیام ایران. تا آخرین لحظه از اینترنت هتل استفاده کردم.

روزهای اول تو آمریکا هم کارکردن با نت برام جذاب بود. اما الان مثل اب خوردن برام عادی شده. اینقدر عادی که اصلا بهش فکر نمیکنم.

اینجا توی هر رستوران یا باری اینترنت وجود داره. حالا توی خونه یا دانشگاه که بماند. و بسیار سرعت شون بالاست.

من برای خونه اینترنت شرکت xfinity رو گرفتم که ماهی 25 دلار با هم خونه ایم میدم. برای اینترنت گوشی هم ماهی ۳۰ دلار. همه اینا نت نامحدود دارن. هم خونه هم سیم کارت.

اینم اضافه کنم اینجا تماس و پیامک نامحدود هست. شما هر پلنی داشته باشین میتونین نامحدود صحبت کنید.

در کنارش من ۳ ماه بعد از اینکه اومدم امریکا گوشی ایفون ۱۴ پرومکس گرفتم قسطی ماهیانه ۱۸ دلار. با دوستانم اینجا یه پلن گروهی زدیم و هر کس برای خودش گوشی قسطی برداشت.

یعنی من در مجموع حدودا ماهی ۶۰ دلار هزینه گوشی و نت میدم. که بسیار‌راضی ام. 

خلاصه خواستم بگم چیزی که ما تو ایران اینقدر براش عذاب میکشیم این سر دنیا اینقدر دم دستی هست که گاهی یادم میره که چقدر براش حرص خوردم. 

سبک زندگی در آمریکا

از اینکه نتونستم چند مدتی رو بنویسم ناراحتم. امیدوارم این وبلاگ به روزهای اوج خودش برگرده. 

حقیقت اینه که آدم وقتی هنوز مهاجرت نکرده تمام دغدغه اش اینه که بتونه پای خودش رو به کشور مقصد برسونه. اکثر آدم ها معمولا به بعدش فکر نمیکنن. البته طبیعی هم هست. چون آدم نمیتونه چالش هایی که باهاش مواجه میشه رو پیش بینی کنه. یه سری چالش ها هست که بین همه افراد تقریبا یکسانه. مثلا پیدا کردن خونه یا گرفتن سیم کارت و تلفن همراه و از این دست چالش ها. اما یه سری از چالش ها هستن که یه فرد وقتی که درگیر زندگی روزمره میشه باهاشون مواجه میشه.
از وقتی همه چی ماشینی شده, سرعت زندگی هم بیشتر شده. آدم ها هر روز باید کارهای زیادی رو انجام بدن و همین موضوع دغدغه های جدیدی رو به وجود میاره. حالا زندگی تو آمریکا نسبت به بقیه جاهای دنیا سرعت بیشتری داره. آدم ها اینجا خیلی کار میکنن و استرس کار به شدت بالاست. داشتن یه شغل و مهم تر از اون نگه داشتن اون شغل یکی از پر استرس ترین کارهایی هست که یه فرد توی زندگی اش توی آمریکا داره. در کنار این, مردم آمریکا از سطح زندگی نسبتا بالایی هم برخوردار هستن. درسته که خیلی سخت کار میکنن اما حقوق و مزایای نسبتا خوبی هم دریافت میکنن. خب شما وقتی بتونی کلی پول خوب دربیاری باید یه جایی هم خرج شون کنی دیگه. 

پس یکی دیگه از دغدغه های مردم آمریکا اینه که چجوری این پول رو خرج کنن. اکثر مردم دغدغه شون اینه که آخر هفته کدوم بار یا رستوران برن یا چه فعالیت باحالی رو دوست دارن تجربه کنن. 

حالا دانشجوها هم واسه علاوه بر مسایل بالا دغدغه درس شون رو هم دارن. باید یه جوری تلاش کنن که علاوه بر اینکه بتونن عملکرد خوبی توی دانشگاه داشته باشن, بعد از فارغ التحصیلی هم بتونن یه شغل خوبی بدست بیارن.

من این روزها هم درگیر همین روزمرگی ها شدم. گاهی اوقات دغدغه هم این میشه که برای آخر هفته به کدوم محله نیویورک برم که تاحالا نرفتم و در عین حال بهم خوش بگذره. گاهی هفته ها هم حتی آخر هفته ها رو هم میام دانشگاه و به کارهای عقب مونده ام میرسم. 

تعادل ایجاد کردن توی زندگی بعد از مهاجرت سخته. تعادل بین زندگی شخصی و زندگی دانشجویی و کار و ورزش و تفریح. 

به نظرم راه حل این موضوع اینه که آدم باید یه سبک زندگی منظمی داشته باشه. نه تنها منظم بلکه منعطف. و این بدست نمیاد مگر اینکه آدم اولا خودش رو بشناسه و بعد هدف ها و اولویت های زندگی اش رو معین کنه. اهداف کوتاه مدت و بلند مدت داشته باشه. 

همه این ها با تمرین و مطالعه درباره سبک زندگی و ویژگی های شخصیتی بدست میاد.
خوشحال میشم از خوانندگان وبلاگ اگر موضوع خاصی  مد نظر تون هست کامنت بذارین تا اگر فرصت شد در موردشون کمی بنویسم. 

اولین سال نو میلادی

ایران که بودم، وقتی عکس های آمریکا و نیویورک رو نگاه میکردم خیلی به وجد میومدم. ولی بعد از حدود ۵ ماه که بیشتر تفریحاتم‌ نیویورک گردی بوده، میبینم که وقتی که از کنار ساختمون ها، هتل ها، پل ها و کلا جاهای معروفی که میلیون ها نفر آرزوی دیدن اش رو دارن، رد میشم تقریبا هیچ حسی ندارم. انگار که دارم از کنار یه ساختمون معمولی رد میشدم. 

دیروز که شب سال نو بود، داشتم روی پل بروکلین قدم میزدم که متوجه شدم که تقریبا هیچ حسی ندارم. ولی هیچ وقت یادم نمیره که برای اولین بار روش پا گذاشتم. میخوام بگم که هر چقدر هم مکان ها معروف باشن، هر چقدر هم توی ذهن آدما بزرگ باشن، در نهایت با گذر زمان عادی میشه. آدما خیلی سریع به چیزها عادت میکنن. غافل از اینکه یادشون میره برای رسیدن و‌دیدن این‌چیزا کلی زحمت کشیدن و از عزیزان شون دور شدن.

دیشب که خوابیدم یه نقطه گذاشتم کنار دو هزار و بیست و سه. قبول که عید نوروز خودمون با کریسمس فرق داره و حس زیادی بهش ندارم، ولی برای من زمستون و بهار و اصلا زندگی وصل شده بهم. آدم از یه جایی به بعد دلش از نو شدن سال مثل زمان کودکی اش شاد نمیشه. سالی که گذشت سال پر از دغدغه، هجران ‌و‌ وصال بود. امیدوارم سال رو به رو هیچ کس مجبور نباشه که غم دوری از عزیزان اش رو تحمل کنه.

این روزا توی زمان سفر می کنم. دلم برای صبح هایی که پدرم نان داغ و تازه برای صبحانه میگرفت و مادرم که آخر شب ها با چایی به دست میومد کنارم می نشست تنگ شده. هنوز که هنوزه مادرم شب ها قبل از اینکه بخوابه بهم زنگ میزنه و‌مه که دوست دارم قبل از خواب باهات صحبت کنم. دلم برای باران های کم و بیش تهران هم تنگ شده. باران که میبارید انگار هوا تازه میشد و‌میشد چند دقیقه ای هوای خوب رو‌نفس کشید. 

حالا روزگارم بهتر است. دارم آرزوهای ده سال پیشم را زندگی می کنم لابد. ولی این وضعیت موقتی که دارم باعث شده ته دلم کمی استرس داشته باشم. شاید اگه گرین کارتم رو بگیرم یا پدر و مادرم یه سفر بیاین اینجا، حال و‌ احوالم بهتر بشه.

دیدم امروز که تعطیله. یه جوری بود اصلا. با روز اول عید نوروز فرق داشت. رفتم سراغ پلی لیست اسپاتیفای و شروع کردم به درست کردن ماکارانی. بعد وسط درست کردن ماکارانی به ذهنم رسید یه چیزی برای دلخوشی شب عیدیم کنار بذارم. یه کمی پول، شعری که چند روز پیش خوندم و انقدر خوشم اومد که نوشتم اش روی یه تیکه کاغذ و شیشه عطری که یه پیس دیگه بزنم تموم میشه ولی بوش هزار خاطره داره و هربار می زنم آخ آخِ که از ته دل می گم. همه رو گذاشتم کنار هم. گفتم شاید پیدا کردنشون بشه درمان غم های گذرای شب عید...