میدونم چند وقته اینجا رو آپدیت نکردم. یکی از دلایل اش شاید ناآرامی های ته دل خودم بوده.
یکی از چالش هایی که موقع اومدن به آمریکا بهش برخورد کردم نحوه برخورد و رفت و آمد با ایرانی ها بوده. شاید چیز ساده ای به نظر بیاد ولی چون اکثر تفریحاتم گره خورده به جمع های ایرانی باید یه فکری بابت اش میکردم. چیزی که توی این چند ماه متوجه شدم این بود که ایرانی ها جمع و اکیپ های خودشون رو دارن. هر کسی با یه اکیپی رفت و آمد میکنه و اغلب اون اکیپ کسی رو توی گروه شون راه نمیده. دلیلش هم منطقیه. بلاخره ممکنه افراد اون گروه هم آزمایشگاهی یا هم خونه ای باشن. ولی چیزی که مشهوده اینه که بین بعضی از افراد فاصله وجود داره و بعضی ها از هم دلخوری دارن. برای من هم این چالش وجود داشت. من سعی کردم توی این مدت که با همه ارتباط بگیرم و رفتار دوستانه ای داشته باشم. ولی گاهی اوقات اتفاقاتی افتاده که من از رفتارشون دلخور شدم.
من همیشه آدم مستقلی بودم. اگر کسی نباشه که باهاش وقت بگذرونم با تنهایی خودم حال میکنم. میرم بیرون و جاهای مختلف رو کشف میکنم. اشتباهی که این مدت کردم این بود که بعضی اوقات وابسته به دوستای ایرانی ام شدم. از خودم اراده نداشتم. البته بعضی اوقات واسه خودم هم تصمیم گرفتم. مثلا یه روز به دوستام پیشنهاد شوی مکس امینی رو دادم کسی قبول نکرد که باهام بیاد. اون موقع خودم تنها بلیت گرفتم و رفتم.
خلاصه اینکه به نظرم بهترین کار اینه که آدم باید در وهله اول موقعیت خودش رو در نظر بگیره. آدم مخصوصا در خارج از کشور نباید وابسته به بقیه باشه. اگرچه بعضی کارها دسته جمعی حال میده ولی اگر کسی نبود که همراهی ات کنه باید خودت راه بیفتی و با تنهایی خودت لذت ببری.
توی این چهار ماهی که آمریکا هستم بعضی اوقات توهم میزنم. هنوز که هنوزه فکر میکنم که همه اینها خواب بوده. هنوز باورم نشده که اون همه سختی پشت سر گذاشته شده و من الان دارم توی نیویورک قدم میزنم. دیروز رفته بودم بروکلین و کنار رودخانه هادسون روی یه نیمکت نشسته بودم و داشتم فکر میکردم که اینجایی که من هستم ته دنیاس. همین که داشتم نمای منتهن و پل بروکلین رو نگاه میکردم یاد خاطراتم توی ایران افتادم. خاطرات خوب و بد. یه سری خاطرات حالم رو خوب میکرد. یاد پدر و مادرم که با کلی سختی منو بزرگ کردن. یاد دوران بچگی و بازی هایی که توی مدرسه میکردم. چه قدر شاد بودم اون موقع. در عوض یه سری خاطرات حالم رو بد میکرد. یادم کسانی افتادم که منو به خاطر اینکه توی کنکور لیسانس رتبه خوبی نیوردم تمسخر میکردن. بهم میگفتن که تو که دانشگاه آزاد بودی نمیتونی بری آمریکا که. ولی الان که فکر میکنم میبینم که من الان اینجا هستم. روی پای خودم ایستادم و توی این مدتی که اینجا بودم هر چیزی که اراده کردم رو خریدم و هر تفریحی که بوده رو انجام دادم. جاهایی رفتم که آرزوی خیلیا هست که بیان ببینن.
چیزی که توی زندگی یاد گرفتم این بوده که ترس و اضطراب بدترین چیزیه که یه آدم میتونه داشته باشه. دلیل اینکه من همه این مراحل اپلای رو طی کردم این بود که ترس نداشتم. بدون ترس زبان خوندم و اپلای کردم و ویزا گرفتم. هیچ گزینه ای دیگه ای پیش روم نبود. به خودم میگفتم یا میری از اینجا یا باید بری سربازی. وقتی به گذشته نگاه میکنم میبینم که انگار من داشتم رو هوا راه میرفتم. چقدر نترس بودم. و چقدر با هر قدمی که برمیداشتم خدا باهام بود. اگه یه ذره میترسیدم و به خدا اعتماد نداشتم پام میلغرید و الان اینجا نبودم.
ترم اول دانشگاه هم تموم شد و من دو تا درس داشتم که جفت اش رو A- شدم. از خودم راضی ام. الان که یه هفته ای برای کریسمس تعطیله و من چند جایی توی نیویورک رفتم. نیویورک توی کریسمس بسیار زیباست و البته شلوغ. کلی توریست اومده توی شهر و جای سوزن انداختن نیست. من سعی میکنم که توی این مدت زیاد منتهن نرم و معمولا دوست دارم سمت محله های بروکلین بگردم. بروکلین رو از منهتن بیشتر دوست دارم. توی منهتن مردم از نژادهای مختلفی دیده میشه ولی توی بروکلین شما بیشتر آمریکایی میبینی. ببینم میتونم یه دختر آمریکایی توی بروکلین پیدا کنم یا نه .
خلاصه دلیل اینکه این مدت ننوشتم این بود که ته دل خودم یه سری اضطراب های الکی داشتم و همش داشتم به خودم میجنگیدم. الان که درون خودم رو نگاه میکنم میبینم که همه اینا ناشی از ترس های ته دل خودم بوده. آدم اگه بترسه ایمان اش رو از دست میده.
امروز به همراه سه تا از دوستان ایرانی برای مراسم روز شکرگزاری یا همون Thanksgiving به خانه یکی از آمریکایی ها رفتیم. یه زن و شوهر آمریکایی که تقریبا 40 سال شون بود و 4 تا بچه داشتند. بچه بزرگ شون آخرای دبیرستان بود. این اولین تجربه من از این روز بود و اصلا هیچ ایده ای از اینکه که قراره چه اتفاقی بیفته نداشتم.
سلام کردیم و وارد خونه شدیم. یه خونه نقلی جم و جور داشتند. بسیار مهربون بودند. اولش کمی صحبت کردیم. یکی از دوستان که تقریبا 5 ساله اینجاست و زبان ش قوی تر از ما بود، بیشتر صحبت میکرد. منم سعی میکردم کم و بیش صحبت کنم. قبل از ناهار پدر خانواده یک متنی از انجیل فکر کنم خوند که مضمون اش این بود که بابت یه سری چیزا از خدا تشکر میکرد.
حدود ساعت 3 برای ناهار تعارف کردند. گفتن که بشقاب بردارین و برین به صورت سلف سرویس خودتون غذا بردارین. رسم هست که برای این روز بوقلمون درست میکنند. اولش پدر خانواده اومد کل بوقلمون رو نشون داد و گفت که دارم نشونش میدم چون بعدش میخوام تیکه تیکه اش کنم. بوقلمون رو خیلی خوب درست کرده بودن. همسرش هم در کنارش کلی چیزهای مختلف مثل پوره سیب زمینی و سالاد درست کرده بود. اونا هم خوشمزه بودند و به ذائقه ما بسیار نزدیک.
بعد از ناهار دو سه تا از دوستان این خانواده به جمع مون اضافه شدند. کمی صحبت کردیم و بعدش دسر اوردند و خوردیم.
بین دسر خوردن پدر خانواده اولش یه دعا کرد و بعد گفت که هر کس بابت چیزهایی که خدا بهش داده تشکر کنه. هر کس بین 1 تا 5 چیز از خدا تشکر کرد. البته گفت که ممکنه کسی الزاما به خدا اعتقادی نداشته باشه ولی بلاخره به چیزی اعتقاد داره و باید بابت نعمت هایی که داره سپاسگزار باشه. یکی از قشنگ ترین چیزهایی که گفت این بود که خدایا ازت تشکر میکنم چون که سزاوار تشکر و شکر هستی.
بسیار لذت بردم از این فرهنگ زیبا. داشتم فکر میکردم که عجب رسم قشنگیه و چقدر مشابه این حرف ها رو در قرآن خودمون داریم. قرآنی که ما مسلمون ها فکر میکنیم که مال خودمون هست و داریم بهش عمل میکنیم. ولی الان میبینم که همون مضمون رو خیلی از آمریکایی ها دارن اجرا میکنن اگرچه به اسم مسلمون نیستند. کلا این فرهنگ تشکر رو همه جا دارند. مثلا توی روزهای عادی هم موقع صرف غذا قبلش دعا میخونن و از خدا تشکر میکنن بابت غذاهایی که خدا بهشون داده.
در کل تجربه قشنگی بود. بسیار مهمان نواز بودند. داشتم فکر میکردم که آیا یه خانواده ایرانی حاضر میشه که برای مهم ترین روز فرهنگ شون مثلا شب یلدا یک نفر خارجی رو توی جمع شون راه بده و مهمون کنه؟ ولی این آدما که تقریبا یک آمریکایی اصل محسوب میشن حاضر میشن 4 نفر دانشجوی ایرانی رو که کلی خبر بد از رسانه ها راجع به ایران داره پخش میشه رو مهمون کنن و ما رو وارد جمع خانواده و زن و بچه شون قبول کنن.
من احساس میکنم ما ایرانی ها یه جای مسیر رو اشتباه رفتیم. اینکه فکر میکنیم چون اسم مسلمونی رو یدک میکشیم همه چیزمون درست و تکه. درحالیکه هر روز دارم اینجا چیزهایی رو در میبینم که ما فقط راجع بهشون خوندیم ولی اینجا دارم میبینم که دارن عمل میکنن.
مثلا یه مورد دیگه این بود که چون اکثر خانواده ها توی این روز بوقلمون میخورن، دولت توی این هفته میاد و بوقلمون رو که در حالت عادی 25 دلاره بسیار ارزون میکنه و حدود 2 دلار میشه. این کار باعث میشه هر خانواده ای با هر سطح مالی که هست بتونه این رو بخره. حالا من مقایسه میکنم با ایران که چقدر قیمت یه ماهی موقع عید نوروز زیاد میشه. یا مثلا همین بلک فرایدی که فردا هست هم فلسفه اش اینه که قیمت اکثر اجناس ارزون بشه تا هر کس با هر سطح مالی بتونه قبل از کریسمس نیازها و اجناس خودش رو تهیه کنه. حالا باز هم مقایسه میکنم با ایران خودمون که چقدر قبل از عید نوروز خانواده ها بابت خریدن وسایل ضروری شون به مشکل برمیخورن.
توی یه سری پست میخوام یه سری مطلب راجع به مهاجرت بنویسم شاید برای کسی مفید باشه.
میخوام فرق مهاجرت با مسافرت رو بگم. ممکنه فکر کنید که این که معلومه فرق شون چیه ولی شاید کسی به یه جنبه دیگه اش نگاه نکنه.
به کسی مسافر میگن که خونه اش رو برای یه مدتی ترک میکنه و هدفش از رفتن به یه جای دیگه اینه که بره اون کشور یا شهر رو ببینه. مثلا کسی که میره برای گشتن یا ارایه یه کنفرانس. در واقع این شخص هدفش اینه که در نهایت به خونش برگرده و اونجا ادامه زندگی اش رو داشته باشه.
ولی کسی که مهاجرت میکنه داره زندگی اش رو جا به جا میکنه. تمام دار و ندار اش رو توی دو تا چمدون میریزه و هدفش اینه که در جای جدید زندگی جدیدی رو شروع کنه. کسی که همچین فکری نداشته باشه و همش به کشور یا شهر مبدا فکر کنه همچنان مسافر محسوب میشه. مهاجر کسی هست که به این نکته باور داشته که قراره از این به بعد اینجا خونش باشه. از همه چیزهایی که در کشورش داشته دست بکشه و همه چی رو از نو شروع کنه. خونه جدید، دوستان جدید، روابط جدید و غیره.
خیلیا هستن که اقامت یه کشور خارجی رو هم دارند. ولی همیشه ۶ ماه اینور زندگی میکنن ۶ ماه انور. خب این ادم مهاجر نیست. این شخص مسافره. چون که نمیخواد توی کشور جدید بنیان زندگی اش رو بنا کنه.
حالا یه مهاجر موفق کیه؟! آیا صرفا کسی که یه مدرکی گرفته و آقا مهندس یا خانم دکتر شده یه مهاجر موفق محسوب میشه؟!
جواب من منفی هست. به نظر من مهاجر موفق کسی هست که بتونه خودش رو با جامعه و فرهنگ جای جدید وفق بده. خودش رو یکی مثل اونا بدونه. وقتی به در و دیوارهای محل اش نگاه میکنه حس تعلق داشته باشه. وقتی با کسی صحبت میکنه، اون شخص رو هم وطن خودش بدونه. اگر کسی بتونه به این مرحله برسه میشه گفت مهاجر موفقی بوده. اگر نه باید تلاش کنه تا به این مرحله برسه. زمان میبره، شاید ۱۰ سال، شاید ۲۰ سال و شاید هرگز.
و چه قدر سرگذشت یک جوان ایرانی تلخه که نمیدونه خودش رو مسافر بدونه یا مهاجر…
این روزا کمی گیج میزنم. هنوز روتین زندگی ام دستم نیومده.
وقتی آدم میره یه کشور دیگه با کلی چالش جدید مواجه میشه. چالش هایی که قبلا نبودن. و لااقل اگر بودن کمتر احساس میشد. اینجا مملکت غربته. خیلیا فکر میکنن که مدینه فاضله است، ولی وقتی دو ماه میگذره میفهمی که باید خودتو بالا بکشی. دیگه باید از اون شادی و خوشحالی آمدن به کشور تازه فاصله بگیری و آستین ها رو بالا بزنی. گاها باید از خوشی های آخر هفته ات هم مایه بذاری و درس بخونی و کار کنی و یاد بگیری.
به آمریکا میگن سرزمین فرصت ها. ولی برای کسی که چیزی برای عرضه داشته باشه. چیزی که اون رو خاص کنه. اگر چیزی بلد نباشی، همه کشورها یه جورن برات.
من این روزها کمی گیج میزنم. نمیدونم با خودم چند چندم. یاد دوران کنکور افتادم که اون موقع هم با خودم رو راست نبودم و خودم رو گول میزدم. همش دنبال دلیل و علت و معلول میگردم. همش دنبال مشکل و راه حل. درحالیکه فکر میکنم دلیل این آشفتگی ذهنی ام، استرس زیاد و حجم کارها هست.
چه کنم؟! آدم باید تلاش کنه. خودش رو خرد کنه و از نو بسازه. اینجا کسی که کار داره پادشاهی میکنه و کسی که بیکاره بی خانمان میشه. دارم سعی میکنم وقت ام رو یه جوری مدیریت کنم که بتونم در کنار درسم یه مهارتی رو یاد بگیرم. مهارتی که موقع شغل پیدا کردن به دردم بخوره. بازار کار آمریکا در حال رکوده. اینم از نتایج سیاست های بایدن هست.
غم غربت از اون غم هاست که کسی متوجه اش نمیشه تا وقتی که تو موقعیت اش قرار بگیره. انگار آدم افتاده تو یه بیابونی که هیچ ادمی نیست و اگر هست هر کس بدبختی خودشو داره. کسی برای کسی دل نمیسوزنه. همه با هم غریبه ان حتی ایرانی ها. غربت غربته. تازه میفهمم وقتی یه نفر میگه دلم لک زده که ایران رو ببینم یعنی چی.
کاش تکنولوزی اینقدر پیشرفت میکرد که میشد پدر و مادرم رو برای ۱۰ دقیقه هم که شده بغل میکردم و بعد دوباره برمیگشتم اینجا. چقدر بعضی موقع ها دلم میخواد برگردم خونه و اتاقم و روی بالشتی که شب ها روش میخوابیدم دراز میکشیدم و درحالیکه باد خنک از پنجره اتاقم داخل میومد مامانم رو میدیدم که دو تا چایی اورده تا با هم بخوریم.
اخ اخ. چقدر دلم برای اون چایی که شبا ساعت ۱۲ مامانم برام میاورد تنگ شده.
بگذریم. زندگی دیگه. گاهی اوقات میندازتت گوشه رینگ و تا میخوری بهت مشت میزنه. بعد که لش و داغون خودت رو داری رو زمین میکشی بهت لبخند میزنه و میگه دمت گرم که اینقدر خوب دووم اوردی.
از همه دوستانی که وقت میذارن اینجا رو میخونن تشکر میکنم. بعضی از دوستان لطف میکنن و پیام محبت امیز برام میفرستن. امیدوارم همه به هر آرزویی که دارن برسن. واقعیت فکر نمیکردم که این وبلاگ بازخورد خوبی داشته باشه. من هر چی نوشتم واقعیت های روزمره ام بوده. مسیری که طی کردم و پستی و بلندی هاش رو سعی کردم به قلم تحریر دربیارم. اگرچه میدونم که نویسنده خوبی نیستم.
تمام
حدودا ۵ هفته است که رسیدم آمریکا. اصلا نفهیمدم این مدت چجوری گذشت. هفته های اول برام جذاب بود. بعدش وارد درس و ریسرچ شدم. البته سعی کردم آخر هفته ها خوش بگذرونم. تا حالا ۲ بار نیویورک رفتم. بار آخری کلی از جاهای دیدنی رو که قبلا از اینستاگرام دیده بودم رو با چشم خودم دیدم. تایمز اسکورو Central park و خیابون 5th نیویورک خیلی زیبا بودند. دیدن ساختمون های خفن مثل Empire state و parkهای خوشگل نیویورک تماشایی بودند. شنبه هم قراره برم اجرای مکس امینی رو تو بروکلین ببینم.
دو هفته قبل اولین حقوق ام رو گرفتم. خیلی بهم چسبید. البته حدود ۱۳ درصد مالیات ازش کم شد.
برای اتاقم یه تشک خریدم. بقیه وسایل رو خونه ام داره. خونه ای که من اجاره کردم ۲ خواب داره که یک خواب اش برای منه و یک خواب دیگه رو با یکی از بچه هایی که دو ساله اینجاس هم خونه شدم. در واقع من به جای یه نفر دیگه اومدم. به خاطر همین تقریبا خونه کامله. یعنی مبل و صندلی و اینا داره.
اولین کردیت کارت ام رو هم توی این مدت گرفتم. بهم ۲۰۰۰ دلار لاین دادند که میتونم خرج کنم و آخر ماه باید برگردونم.
این ترم دو تا درس برداشتم. هفته بعد میانترم دارم. ریسرچ هم داره پیش میره. یه میز و صندلی و کامپیوتر بهم داد. سالن هم پارتیشن بندی داره و درب آزمایشگاه با گوشی باز میشه. از این جهت امنیت خاطر دارم که غریبه نمیتونه وارد شه.
با ایرانی های اینجا آشنا شدم. بچه های خوبی هستن ولی خب دیگه سرشون تو درس و مشق خودشونه. دیگه از دانشجوی دکترا توقع یه روحیه خوب ندارم. سر و کله زدن با ریسرچ و مقاله روحیه ای واسه ادم نمیذاره.
خدا رو شکر حقوقی که بهمون میدن کفایت میکنه. و میشه خوب زندگی کرد. اگرچه من ادمی هستم که افراط و تفریط نمیکنم. توی این مدت از خورد و خوراکم کم نذاشتم. هر چی خواستم خریدم. من با دو تا از بچه ها اشتراک سالیانه والمارت رو گرفتیم و اگه سفارش بالای ۳۵ دلار داشته باشیم، حمل اش رایگان میشه و اینطوری دیگه لازم نیست خریدهامون رو کول کنیم
نیوجرسی و نیویورک آب و هوای عجیبی داره. یه دفعه بارون میگیره. این هفته ۴ روز پشت سر هم بارون اومد. بارون هاش هم با تهران فرق میکنه. احساس میکنم با شدت بیشتری میباره.
خیلی دوست دارم اینجا رو سریع سریع آپدیت کنم. ولی اینقدر کارهام فشرده شده که مجال نفس کشیدن نمیمونه. ایران که بودم غذا رو مامانم درست میکرد و خرید رو بابام انجام میداد.
اینجا هم باید خودم خرید کنم و هم آشپزی. اخر هفته ها سعی میکنم که غذای کل هفته ام رو بپزم. معمولا دو نوع غذا درست میکنم. شب ها معمولا نونی میخورم.
نمیدونم چرا همش استرس یه چیزی رو دارم. اون چیز هم پیدا کردن یه نفر واسه ادامه زندگیه. اینجا دختراشون خوبن. ولی نمیدونم چرا احساس میکنم که خودشون رو میگیرن. به هر روی، زیاد نمیخوام خودم رو درگیر این مسئله بکنم دیگه. من از قبل هم تصمیم گرفته بودم که تا گرین کارت ام رو نگیرم و کار پیدا نکنم سراغ ازدواج نرم. ولی توی این مدت نمیخوام منفعل هم باشم. دوست دارم با بقیه معاشرت کنم. شاید اگه از یکی خوشم اومد باهاش دیت برم. فعلا که کسی نبوده.
راستی امروز یه اتفاق خوب افتاد. دو تا از مقاله هام سایت خورد و یکی از مقالات کنفرانسی ام هم ایندکس شد. خیلی خوشحال شدم که برای اولین بار سایت خوردم. خیلی انگیزه گرفتم که با قدرت مقاله دادن و ریسرچ رو ادامه بدم.
خدایا شکرت