یه پسر

یه پسر دهه هفتادی که کلی آرزو داره و داره تلاش می‌کنه با کمک خدا بهشون برسه... توی این مسیر خاطرات خوب و بد اش رو اینجا می‏‌نویسه

یه پسر

یه پسر دهه هفتادی که کلی آرزو داره و داره تلاش می‌کنه با کمک خدا بهشون برسه... توی این مسیر خاطرات خوب و بد اش رو اینجا می‏‌نویسه

مملکت غریب

روزها در پی هم میگذرند و شب ها را صبح میکنم و‌ صبح ها را شب. اما انگار یک چیزی در زندگیم کم است. زندگی اینجا در ینگه دنیا اینقدر سریع است که مجال نفس کشیدن نمی دهد. اینجا نمی شود به دنیا گفت یک لحظه صبر کن تا کمی نفس تازه کنم. نمی گویم این شرایط بد است. خدا رو شکر راضی ام. دستم به دهانم می رسد و هر چه دوست دارم میخرم و هر تفریحی که دوست داشته باشم میکنم، اما دلم میخواد دنیا کمی صبر کند، مجال دهد تا کمی فکر کنم. در واقع مجالی بدهد که به هیچ چیز فکر نکنم. به هیچ چیز فکر بکنم. به اینکه کجای جهان ایستاده ام. هدفم چیست. ببینم راه را درست آمده ام یا نه. دنیا در این سر دنیا جوری است که انسان یادش می رود کیست و کجاست. کلی باید کار کنی تا پول در بیاری و سپس انواع و اقسام تفریحات را برایت فراهم میکند تا همان پولی که از بدست آورده ای را خرج کنی. سپس دوباره کار میکنی تا پول در بیاری تا بتوانی دوباره تفریح کنی. در این میان خود خود واقعیت را فراموش میکنی. چقدر دلم میخواهد تنها باشم. دوست دارم چند روزی یک کلبه ای در میان جنگل اجاره کنم و با هیچ کس تماسی نداشته باشم. هیچ خبری را دنبال نکنم و نگران شارژ تلفنم نباشم. تنها دغدغه ام این باشد که بروم در جنگل و هیزم برای شومینه جمع کنم. و افسوس که در این سر دنیا از این کارها نمی شود کرد. 

در این میان آدم هایی در این دوره زمانه پیدا شده اند که می گویند «بلاگر» اند. دایما پز زندگی شان در آمریکا و کانادا را می دهند. اینجا را طوری جلوه می دهند که انگار بهشت است. و تمام کسانی که در جاهای دیگر دنیا هستند در جهنم زندگی می کنند. به خودشان می نازند که توانستند به اینجا بیایند و به اصطلاح خودشان “مهاجرت” کنند. و من همیشه به این فکر میکنم که یا من در این کشور نیستم یا آنها در جهان دیگری سیر می کنند. آیا واقعا اینجا بهشت است؟ من که بهشتی نمی بینم لابد این ها می بینند. به خدا من هم اینجا هستم، خیابان های نیویورک را متر کرده ام، بالای آسمان خراش هایش غروب آفتاب را دیده ام، در بارها و رستوران هایش آب جو نوشیده ام، ولی فکر نمی کنم که اینجا ته دنیا است و نخواسته ام و نمی خواهم که فکر کنم حالا که اینجا هستم موفقیت بزرگی را کسب کرده ام. مشکل من با این آدم ها هم همین است. تصور می کنند که زندگی در آمریکا یا کانادا موفقیت است. و همین که در این کشورها زندگی می کنند آدم موفقی محسوب می شوند. به خدا اینطور نیست. 


نظرات 3 + ارسال نظر
نازگل شنبه 4 اسفند 1403 ساعت 09:07

گفتین مهاجرت رو یه نوع موفقیت می بینن که به نظرم رسیدن به یه خواسته تو یه مرحله ی زندگیه فقط و قطعا زندگی ابعاد متنوع دیگه ای هم داره که باید بهشون اهمیت داد و هر کس خودش فقط می تونه بگه تو چه سطح از رضایت قلبیه
خیلی وقتا تمرین روزانه ی یه ساز می تونه احساسات آدم رو تا حد زیادی به تعادل برسونه و اون حس همنوایی با درون، سبک شدن و آروم شدنو بهتون بده. تا حالا سازی رو دوست داشتین؟
از کنسرت معین عزیزم برام بگین رفتین؟ جای من باهاش خوندین

ممنون از نظرتون
ساز زدن رو خیلی دوست داشتم و دارم. پارسال میخواستم درام الکتریک بخرم و یاد بگیرم که متاسفانه نشد. شاید وقتش باشه یه زمانی رو برای یاد گرفتن یه ساز کنار بذارم.
بله کنسرت رو رفتم و خیلی عالی بود. امیدوارم موقعیت اش پیش بیاد شما هم برین.

فاطمه جمعه 3 اسفند 1403 ساعت 12:05 http://Ttab.blogsky.com

ایشالله غربت براتون آسون بگذره

ممنون

ماهش جمعه 3 اسفند 1403 ساعت 10:33 http://badeyedel.blogsky.com

غریبی سخته
احساساتتون مال بحران میانسالی هم هست

نمیدونم. شاید دارم پیر میشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد