روزها در پی هم میگذرند و شب ها را صبح میکنم و صبح ها را شب. اما انگار یک چیزی در زندگیم کم است. زندگی اینجا در ینگه دنیا اینقدر سریع است که مجال نفس کشیدن نمی دهد. اینجا نمی شود به دنیا گفت یک لحظه صبر کن تا کمی نفس تازه کنم. نمی گویم این شرایط بد است. خدا رو شکر راضی ام. دستم به دهانم می رسد و هر چه دوست دارم میخرم و هر تفریحی که دوست داشته باشم میکنم، اما دلم میخواد دنیا کمی صبر کند، مجال دهد تا کمی فکر کنم. در واقع مجالی بدهد که به هیچ چیز فکر نکنم. به هیچ چیز فکر بکنم. به اینکه کجای جهان ایستاده ام. هدفم چیست. ببینم راه را درست آمده ام یا نه. دنیا در این سر دنیا جوری است که انسان یادش می رود کیست و کجاست. کلی باید کار کنی تا پول در بیاری و سپس انواع و اقسام تفریحات را برایت فراهم میکند تا همان پولی که از بدست آورده ای را خرج کنی. سپس دوباره کار میکنی تا پول در بیاری تا بتوانی دوباره تفریح کنی. در این میان خود خود واقعیت را فراموش میکنی. چقدر دلم میخواهد تنها باشم. دوست دارم چند روزی یک کلبه ای در میان جنگل اجاره کنم و با هیچ کس تماسی نداشته باشم. هیچ خبری را دنبال نکنم و نگران شارژ تلفنم نباشم. تنها دغدغه ام این باشد که بروم در جنگل و هیزم برای شومینه جمع کنم. و افسوس که در این سر دنیا از این کارها نمی شود کرد.
در این میان آدم هایی در این دوره زمانه پیدا شده اند که می گویند «بلاگر» اند. دایما پز زندگی شان در آمریکا و کانادا را می دهند. اینجا را طوری جلوه می دهند که انگار بهشت است. و تمام کسانی که در جاهای دیگر دنیا هستند در جهنم زندگی می کنند. به خودشان می نازند که توانستند به اینجا بیایند و به اصطلاح خودشان “مهاجرت” کنند. و من همیشه به این فکر میکنم که یا من در این کشور نیستم یا آنها در جهان دیگری سیر می کنند. آیا واقعا اینجا بهشت است؟ من که بهشتی نمی بینم لابد این ها می بینند. به خدا من هم اینجا هستم، خیابان های نیویورک را متر کرده ام، بالای آسمان خراش هایش غروب آفتاب را دیده ام، در بارها و رستوران هایش آب جو نوشیده ام، ولی فکر نمی کنم که اینجا ته دنیا است و نخواسته ام و نمی خواهم که فکر کنم حالا که اینجا هستم موفقیت بزرگی را کسب کرده ام. مشکل من با این آدم ها هم همین است. تصور می کنند که زندگی در آمریکا یا کانادا موفقیت است. و همین که در این کشورها زندگی می کنند آدم موفقی محسوب می شوند. به خدا اینطور نیست.
الان که دارم این مطلب رو مینویسم تو اتوبوسم و دارم از بوستون میرم نیویورک. تو راه داشتم فکر میکردم که ایا امریکا ارزش این همه سختی رو داشت یا نه؟ یا شاید کانادا یا کشورهای اروپایی هم خوب بود که برم.
حقیقتش چون من بقیه کشورها نرفتم نمیتونم قضاوت درستی داشته باشم ولی با بقیه که تجربه زندگی تو این کشورها رو داشتن صحبت میکنم، میبینم که به نظر میاد در لحظه فعلی دنیای امروزی، آمریکا برای من بهترین مقصد بود.
ممکنه این نظر من چند سال دیگه عوض بشه یا شاید بخوام برم جای دیگه دنیا زندگی کنم ولی در حال حاضر اینجا رو دوست دارم.
نمیخوام توی این پست درباره خوبی یا بدی ها، یا مقایسه کشورها با هم صحبت کنم. چون به نظرم هر کس روحیات و هدف های خودش رو در زندگی داره ونمیشه یه نسخه برای همه نوشت که آمریکا برای همه بهترین مقصده. اما برای من که یکسال ونیمه توی اینجا زندگی کردم، مایه آرامش بوده. میشه که زندگیم بعد از مهاجرت به آمریکا عوض شده. سطح زندگیم عوض شده. آرامش دارم و از همه مهم تر امید به آینده دارم. دغدغه چیزهای دم دستی و اولیه رو ندارم. و میتونم تمرکزم رو روی چیزهای دیگه بذارم و از زندگی ام لذت ببرم.
ولی اینجا هم مثل بقیه جاها خالی از ضعف نیست. بارها شده که سیستم اداری شون رو مخم رفته یا بالا رفتن قیمت ها و تورم عصبانی امکرده. ولی چیزی نبوده که بخوام براش غصه بخورم. لحظه ای بوده وبعد فراموش کردم.
زندگی اینجا پر از فشار و استرسه. از صبح تا شب باید کار کنی و حواست به همه چی باشه. شب هم که میشه میبینی همش درگیر بودی. مخصوصا وقتی خانواده تشکیل دادی. بچه دار شدن و بزرگ کردن بچه اینجا سخته. بعلاوه باید از لحاظ مالی خودتو بالا بکشی چون هزینه های بچه بزرگ کردن واقعا زیاده.
بگذریم. اگه بخوام به عنوان یک تازه وارد که تقریبا دو سال از دوران دکتراش میگذره، میتونم بگم که از تصمیم برای اومدن به آمریکا راضی ام. به نظرم ارزش اون همه تلاش رو داشت. بارها قبلا هم به این موضوع فکر میکردم که اگه آمریکا نمیتونستم بیا، هیچ وقت سراغ بقیه کشورها نمیرفتم. حاضر بودم که توی ایران باشم ولی کانادا یا کشورهای اروپایی نرم. این به این معنی نیست که اینها کشورهای بدی هستن، بلکه فکر میکنم برای من مناسب نبودن. قطعا برای افراد دیگه ممکنه مناسب باشن. من اگه امریکا نمیشد حاضر بودم یکسال دو سال صبر کنم و دوباره اقدام کنم یا حتی حاضر بودم برم سربازی و دوباره سال های بعدش اقدام کنم.
ذهنم خالیه ولی دلم میخواد بنویسم تا کمی خالی بشم.
داشتم فکر میکردم که من توی هر دوره ای که بودم، هر اشتباهی که کردم حاصل گوش کردن به نصیحت ها و حرف های بقیه آدما بود. هر زمان که خودم تصمیم میگرفتم، همیشه بهترین نتیجه رو میگرفتم. به گذشته که نگاه میکنم میبینم که آدم های اشتباهی سر راهم قرار گرفتند و من به جای اینکه از زندگیم دور شون کنم یا حداقل بهشون بها ندم، توی دام حرف هاشون افتادم و تصمیم های اشتباهی گرفتم که تا الان دارم حسرت شون رو میخورم.
امروز که داشتم مسیر منتهی از خونه تا دانشگاه رو پیاده میرفتم، داشتم فکر میکردم که چقدر خوب میشد که یه مدت تنهای تنها باشم. نه کسی به من زنگ بزنه نه من به کسی زنگ بزنم. کاش میشد از جماعت ایرانی یه مدت فرار کنم. راستش جمع های ایرانی اینجا بیشتر حالم رو خراب کردن. البته زمان هایی بوده که باهاشون خوشحال بودم ولی همون زمان ها هم حرف هایی زده میشد که وقتی میومدم خونه بیشتر ناراحت میشدم.
نمیدونم. شاید افسردگی گرفتم. من ایران هم همینطور بودم. زیاد آدم وابسته جمع و گروه نبودم. یه بار یادمه یکی از دوستای دانشگاه بهم گفت که خوشحاله که من توی اکیپ دوستی شون نیستم. اولش خیلی ناراحت شدم ولی الان میبینم که منم خوشحالم که توی اکیپ شون نبودم. وگرنه الان اینجا نبودم.
من آدمیم که وابسته به کسی نیستم. اگر کسی نباشه (یا حتی باشه) که بخواد باهام وقت بگذرونه خودم راه میفتم و واسه خودم لذت میبرم. اینو یاد گرفتم که چجوری با خودم عشق کنم، تفریح کنم، مسافرت برم بدون اینکه معطل کسی باشم که باهام بیاد. همین موضوع باعث شده که یا من از جمع های دوستی کنار گذاشته بشم یا من خودم نخوام دیگه توی جمع شون باشم.
بگذریم.
پارسال همین موقع ها بود که داشتم چمدان هام رو میبستم. پارسال همین موقع ها از موتور افتادم زمین و زانو ام آب آورد و نمیتونستم دو ماه راه برم. چقدر اون روزها سخت بود. ولی به خدا توکل کردم و رسیدم آمریکا. داشتم فکر میکردم که اگر من پذیرش نمیگرفتم چی میشد؟ احتمالا الان داشتم بالای برجک سربازی پست میدادم و به این فکر میکردم که پستم کی تموم میشه که بتونم برم بخوابم. یا برای خرید یه گوشی یا لپ تاپ ساده باید از بابام پول میگرفتم. ولی اگر من نمی تونستم پذیرش یا ویزا بگیرم، بازم سال بعد و سال بعدش تلاش میکردم. و به هیچ کشوری جز آمریکا فکر نمیکردم. میرفتم سربازی و بعدش دوباره اپلای میکردم تا اینکه پذیرش بگیرم. حتی به کانادا هم فکر نمیکردم. الان که اینجا هستم میبینم که آمریکا با هر جای دنیا فرق میکنه.
داشتم فکر میکردم که من توی سال اپلای زیاد به اندازه سال کنکور استرس نداشتم. انگار میدونستم و مطمین بودم که به هدفم میرسم. هر موقع من استرس های الکی داشتم، کارم خراب میشد. یادمه موقعی که میخواستم برای کنکور بخونم، مشاورمون کلی کتاب تست جلوم گذاشت و گفت که برای اینکه موفق بشی باید همه اینا رو بزنی. من همیشه فکر میکردم که چجوری میشه این همه کتاب تست رو با هم زد؟ اون سال کنکور هر روزش برام استرس شدیدی داشت. شب ها الکی از شدت استرس بیدار میموندم و روز بعدش هم کابوس و استرس کنکور رو داشتم. ولی سال اپلای که شد، دیگه به خودم گفتم که واسه چی اینقدر استرس میخوای بکشی؟ تو تلاش ات رو بکن بقیش رو بسپار به خدا. اگر شد که میری، اگرم نشد میدونی که همه تلاشت رو کردی و حسرت گذشته رو نمیخوری.
میخوام بگم که آدمی فقط نیازه به چیزهایی که میدونه عمل کنه، بقیش رو باید بسپاری به کسی که کسی جز خودش پایان قصه ما رو نمیدونه. مطمینم چیزهای خوبی برای همه مون کنار گذاشته...
ایران که بودم، وقتی عکس های آمریکا و نیویورک رو نگاه میکردم خیلی به وجد میومدم. ولی بعد از حدود ۵ ماه که بیشتر تفریحاتم نیویورک گردی بوده، میبینم که وقتی که از کنار ساختمون ها، هتل ها، پل ها و کلا جاهای معروفی که میلیون ها نفر آرزوی دیدن اش رو دارن، رد میشم تقریبا هیچ حسی ندارم. انگار که دارم از کنار یه ساختمون معمولی رد میشدم.
دیروز که شب سال نو بود، داشتم روی پل بروکلین قدم میزدم که متوجه شدم که تقریبا هیچ حسی ندارم. ولی هیچ وقت یادم نمیره که برای اولین بار روش پا گذاشتم. میخوام بگم که هر چقدر هم مکان ها معروف باشن، هر چقدر هم توی ذهن آدما بزرگ باشن، در نهایت با گذر زمان عادی میشه. آدما خیلی سریع به چیزها عادت میکنن. غافل از اینکه یادشون میره برای رسیدن ودیدن اینچیزا کلی زحمت کشیدن و از عزیزان شون دور شدن.
دیشب که خوابیدم یه نقطه گذاشتم کنار دو هزار و بیست و سه. قبول که عید نوروز خودمون با کریسمس فرق داره و حس زیادی بهش ندارم، ولی برای من زمستون و بهار و اصلا زندگی وصل شده بهم. آدم از یه جایی به بعد دلش از نو شدن سال مثل زمان کودکی اش شاد نمیشه. سالی که گذشت سال پر از دغدغه، هجران و وصال بود. امیدوارم سال رو به رو هیچ کس مجبور نباشه که غم دوری از عزیزان اش رو تحمل کنه.
این روزا توی زمان سفر می کنم. دلم برای صبح هایی که پدرم نان داغ و تازه برای صبحانه میگرفت و مادرم که آخر شب ها با چایی به دست میومد کنارم می نشست تنگ شده. هنوز که هنوزه مادرم شب ها قبل از اینکه بخوابه بهم زنگ میزنه ومه که دوست دارم قبل از خواب باهات صحبت کنم. دلم برای باران های کم و بیش تهران هم تنگ شده. باران که میبارید انگار هوا تازه میشد ومیشد چند دقیقه ای هوای خوب رونفس کشید.
حالا روزگارم بهتر است. دارم آرزوهای ده سال پیشم را زندگی می کنم لابد. ولی این وضعیت موقتی که دارم باعث شده ته دلم کمی استرس داشته باشم. شاید اگه گرین کارتم رو بگیرم یا پدر و مادرم یه سفر بیاین اینجا، حال و احوالم بهتر بشه.
دیدم امروز که تعطیله. یه جوری بود اصلا. با روز اول عید نوروز فرق داشت. رفتم سراغ پلی لیست اسپاتیفای و شروع کردم به درست کردن ماکارانی. بعد وسط درست کردن ماکارانی به ذهنم رسید یه چیزی برای دلخوشی شب عیدیم کنار بذارم. یه کمی پول، شعری که چند روز پیش خوندم و انقدر خوشم اومد که نوشتم اش روی یه تیکه کاغذ و شیشه عطری که یه پیس دیگه بزنم تموم میشه ولی بوش هزار خاطره داره و هربار می زنم آخ آخِ که از ته دل می گم. همه رو گذاشتم کنار هم. گفتم شاید پیدا کردنشون بشه درمان غم های گذرای شب عید...
امروز صبح با صدای زنگ استادم از خواب بیدار شدم. گفت که مقاله اولی دوباره ریوایز خورده. از 5 تا داور 4 تاشون قبول کردند ولی داور پنجم دوباره کامنت داده.
من همینطوری موندم. گفتم امیدی هست؟ گفت آره. بخونش تا دوباره یه جلسه بذاریم.
رفتم ایمیل ام رو باز کردم و دیدم که چهار تا داور اول از مقاله و پاسخی که بهشون دادم راضی بودند و تشکر کرده بودند که همه مواردی که گفته بودند رو اصلاح کردم و توضیحات بیشتری دادم.
ولی داور 5 گفته که بعضی ها از سوالاتش پاسخ داده نشده و همچنان یه سری موارد هست که قانع نشده. باز دوباره 11 کامنت داده و به خاطر همین ادیتور دوباره مقاله رو ریوایز زده.
نمیدونم چرا این داور اینقدر گیره آخه! یکی نیست بگه بابا یا ریجکت کن یا اکسپت کن دیگه. این چه کاریه هی کامنت میدی و اعصاب منو خورد میکنی. البته همه کامنت هاش بیخود نیست. شاید دو سه تا کامنت اش منطقی باشه انصافا. ولی مشکل اینه که خیلی گیر داده. مو به مو مقاله رو خونده و ایرادهای بنی اسراییلی گرفته. برای من که تازه کارم این مورد خیلی عجیبه که یه داور بشینه و این همه وقت بذاره و کلی کامنت بده. نمیدونم میخواد چی رو ثابت کنه.
انگار من باهاش پدر کشتگی دارم. ولی از یه طرف احساس میکنم که داره به ایده من حسودی میکنه. چون میدونه اگه اکسپت بشه خیلی سایتیشن میگیره. شایدم خودش همچین ایده ای داشته و نتونسته پیاده سازیش کنه.
حالا جالب اینجاست که این داور دقیقا توی ژورنال قبلی که فرستاده بودم هم داور مقالم بوده و دقیقا همون کامنت های قبلی اش رو گذاشته. شاید از این ناراحت شده که من بدون هیچ گونه تغییری، مقاله ام رو جای دیگه سابمیت کردم. ولی از شانس بد من دوباره خوردم به تور این داور لعنتی. معلوم نیست توی چند تا ژورنال داوری میکنه.
خلاصه خیلی خسته ام از این داور لعنتی.
حالا باید بشینم و کامنت هاشو بررسی کنم و ببینم که چجوری باید به این آدم گیر و زبان نفهم جواب بدم. خودم و خودم. استادم که هیچ کمکی نمیکنه. فقط میگه خودت بنویس و من بعدش ریوایز میکنم.