یه پسر

یه پسر دهه هفتادی که کلی آرزو داره و داره تلاش می‌کنه با کمک خدا بهشون برسه... توی این مسیر خاطرات خوب و بد اش رو اینجا می‏‌نویسه

یه پسر

یه پسر دهه هفتادی که کلی آرزو داره و داره تلاش می‌کنه با کمک خدا بهشون برسه... توی این مسیر خاطرات خوب و بد اش رو اینجا می‏‌نویسه

تنهایی

ذهنم خالیه ولی دلم میخواد بنویسم تا کمی خالی بشم. 

داشتم فکر میکردم که من توی هر دوره ای که بودم، هر اشتباهی که کردم حاصل گوش کردن به نصیحت ها و حرف های بقیه آدما بود. هر زمان که خودم تصمیم میگرفتم، همیشه بهترین نتیجه رو میگرفتم. به گذشته که نگاه میکنم میبینم که آدم های اشتباهی سر راهم قرار گرفتند و من به جای اینکه از زندگیم دور شون کنم یا حداقل بهشون بها ندم، توی دام حرف هاشون افتادم و تصمیم های اشتباهی گرفتم که تا الان دارم حسرت شون رو میخورم. 

امروز که داشتم مسیر منتهی از خونه تا دانشگاه رو پیاده میرفتم، داشتم فکر میکردم که چقدر خوب میشد که یه مدت تنهای تنها باشم. نه کسی به من زنگ بزنه نه من به کسی زنگ بزنم. کاش میشد از جماعت ایرانی یه مدت فرار کنم. راستش جمع های ایرانی اینجا بیشتر حالم رو خراب کردن. البته زمان هایی بوده که باهاشون خوشحال بودم ولی همون زمان ها هم حرف هایی زده میشد که وقتی میومدم خونه بیشتر ناراحت میشدم. 

نمیدونم. شاید افسردگی گرفتم. من ایران هم همینطور بودم. زیاد آدم وابسته جمع و گروه نبودم. یه بار یادمه یکی از دوستای دانشگاه بهم گفت که خوشحاله که من توی اکیپ دوستی شون نیستم. اولش خیلی ناراحت شدم ولی الان میبینم که منم خوشحالم که توی اکیپ شون نبودم. وگرنه الان اینجا نبودم.

من آدمیم که وابسته به کسی نیستم. اگر کسی نباشه (یا حتی باشه)‌ که بخواد باهام وقت بگذرونه خودم راه میفتم و واسه خودم لذت میبرم. اینو یاد گرفتم که چجوری با خودم عشق کنم، تفریح کنم، مسافرت برم بدون اینکه معطل کسی باشم که باهام بیاد. همین موضوع باعث شده که یا من از جمع های دوستی کنار گذاشته بشم یا من خودم نخوام دیگه توی جمع شون باشم. 

بگذریم. 

پارسال همین موقع ها بود که داشتم چمدان هام رو میبستم. پارسال همین موقع ها از موتور افتادم زمین و زانو ام آب آورد و نمیتونستم دو ماه راه برم. چقدر اون روزها سخت بود. ولی به خدا توکل کردم و رسیدم آمریکا. داشتم فکر میکردم که اگر من پذیرش نمیگرفتم چی میشد؟ احتمالا الان داشتم بالای برجک سربازی پست میدادم و به این فکر میکردم که پستم کی تموم میشه که بتونم برم بخوابم. یا برای خرید یه گوشی یا لپ تاپ ساده باید از بابام پول میگرفتم. ولی اگر من نمی تونستم پذیرش یا ویزا بگیرم، بازم سال بعد و سال بعدش تلاش میکردم. و به هیچ کشوری جز آمریکا فکر نمیکردم. میرفتم سربازی و بعدش دوباره اپلای میکردم تا اینکه پذیرش بگیرم. حتی به کانادا هم فکر نمیکردم. الان که اینجا هستم میبینم که آمریکا با هر جای دنیا فرق میکنه. 
داشتم فکر میکردم که من توی سال اپلای زیاد به اندازه سال کنکور استرس نداشتم. انگار میدونستم و مطمین بودم که به هدفم میرسم. هر موقع من استرس های الکی داشتم، کارم خراب میشد. یادمه موقعی که میخواستم برای کنکور بخونم، مشاورمون کلی کتاب تست جلوم گذاشت و گفت که برای اینکه موفق بشی باید همه اینا رو بزنی. من همیشه فکر میکردم که چجوری میشه این همه کتاب تست رو با هم زد؟ اون سال کنکور هر روزش برام استرس شدیدی داشت. شب ها الکی از شدت استرس بیدار میموندم و روز بعدش هم کابوس و استرس کنکور رو داشتم. ولی سال اپلای که شد، دیگه به خودم گفتم که واسه چی اینقدر استرس میخوای بکشی؟ تو تلاش ات رو بکن بقیش رو بسپار به خدا. اگر شد که میری، اگرم نشد میدونی که همه تلاشت رو کردی و حسرت گذشته رو نمیخوری. 

میخوام بگم که آدمی فقط نیازه به چیزهایی که میدونه عمل کنه، بقیش رو باید بسپاری به کسی که کسی جز خودش پایان قصه ما رو نمیدونه. مطمینم چیزهای خوبی برای همه مون کنار گذاشته...