یه پسر

یه پسر دهه هفتادی که کلی آرزو داره و داره تلاش می‌کنه با کمک خدا بهشون برسه... توی این مسیر خاطرات خوب و بد اش رو اینجا می‏‌نویسه

یه پسر

یه پسر دهه هفتادی که کلی آرزو داره و داره تلاش می‌کنه با کمک خدا بهشون برسه... توی این مسیر خاطرات خوب و بد اش رو اینجا می‏‌نویسه

درگیری ذهنی من با خودم

ذهنم خالی است و ولع نوشتن یقه ام را رها نمیکند....نمیدانم چه روز و کجا بود که دیگر دل و دماغم به نوشتن نرفت. شاید دلیلش گرفتار شدن در هیاهوی این دنیاهای پوچ شده ام. جبر زمانه اقتضا میکند وقتی که صبح سر از بالش برمیداری تا شب که سر بر بالش میگذاری فکرت و جسمت درگیر باشد. حال برای یک دانشجوی ارشد که تمام فکر و ذکرش درس و مقاله و زبان است و برای کسی دیگر چیزی دیگر. چه میشود کرد؟ آیا میتوان اینها را نادیده گرفت؟ دوست ندارم این گم شدن را....دوست دارم کمی هم برای خودم باشم. برای دل خودم بنویسم. بنویسم که امروزم چگونه گذشت، آیا بندگی خدا رو کرده ام یا نه؟ آیا خدا از دستم راضی بوده یا نه؟ آیا خودم از خودم راضی بوده ام یا نه؟....این سوالات و جوابهاش رو میشه اینجا نوشت و کمی آروم شد. 

از اینستاگرام فاصله گرفته ام. فکر میکنم کاری خوبی کردم.

امروز هیچ کاری نکردم. بعضی روزها دلت "هیچ" میخواهد. مخصوصا وقتی جمعه باشد و هوا بارانی...
میخوام از امروز هر شب کمی رو برای خودم اختصاص دهم. مگه چند دقیقه طول میکشه تا این چند کلمه رو تایپ کنی؟ هر چند دقیقه هم طول بکشه ارزشش رو داره که کلی فکر پوچ و مسخره روی هم در پس ذهنم انباشته نشود و به روز بعد منتقل نشود.


امروزم خوب شروع نشد. چند دقیقه ای در این سایت های پوچ وقت تلف کردم و هیچی به جز سرخوردگی نصیبم نشد. 

درگیر این هستم که چطور فلان تئوری فلان مقاله رو در مورد موضوع خودم پیاده کنم. این استاد راهنما هم به هیچ درد نمیخوره. فقط یه سری حرف های تکراری میزنه که خودشم میدونه فایده ای نداره.

روزها داره میگذره و من هنوز به خودم نیومدم. سال دیگه میخوام اپلای کنم ولی هنوز یک برنامه ای که مطمئن باشم که بهش میرسم ندارم. 

دارم لغات های تافل رو میخونم ولی هنوز تست زدن رو شروع نکردم. GRE هم داره روال میشه و یک کانالی زدم که توش تست ها رو تحلیل میکنم. ولی باید سریع تر تست بزنم که زودتر تمام کنم. میخوام قبل از مرداد نمرات زبانم حاضر باشه و زودتر از بقیه ایمیل زدن به استادها رو شروع کنم.

درگیرم درگیر خلاصه


کمی در مورد این روزام

از زمانی که تصمیم گرفتم اینجا رو شروع کنم، با خودم گفتم که حتما هر ماه یک مطلب از روزمرگی هام اینجا مینویسم. ولی الان چند ماهی شده که هیچی ننوشتم و از این بابت ناراحتم. 

توی این مدت اتفاقات زیادی تو زندگیم افتاده. اتفاقات اونقدرها هم عجیب غریب نبوده. یکی از دلایلی که باعث شد کمتر به اینجا سر بزنم، عدم توازن ذهنم بود. احساس میکنم دارم دور خودم میچرخم و در دنیای بقیه زندگی میکنم. 
برای امشب بسه. 
دلم به حرف نمیاد. کاش شبی دیگر