یه پسر

یه پسر دهه هفتادی که کلی آرزو داره و داره تلاش می‌کنه با کمک خدا بهشون برسه... توی این مسیر خاطرات خوب و بد اش رو اینجا می‏‌نویسه

یه پسر

یه پسر دهه هفتادی که کلی آرزو داره و داره تلاش می‌کنه با کمک خدا بهشون برسه... توی این مسیر خاطرات خوب و بد اش رو اینجا می‏‌نویسه

اولین سال نو میلادی

ایران که بودم، وقتی عکس های آمریکا و نیویورک رو نگاه میکردم خیلی به وجد میومدم. ولی بعد از حدود ۵ ماه که بیشتر تفریحاتم‌ نیویورک گردی بوده، میبینم که وقتی که از کنار ساختمون ها، هتل ها، پل ها و کلا جاهای معروفی که میلیون ها نفر آرزوی دیدن اش رو دارن، رد میشم تقریبا هیچ حسی ندارم. انگار که دارم از کنار یه ساختمون معمولی رد میشدم. 

دیروز که شب سال نو بود، داشتم روی پل بروکلین قدم میزدم که متوجه شدم که تقریبا هیچ حسی ندارم. ولی هیچ وقت یادم نمیره که برای اولین بار روش پا گذاشتم. میخوام بگم که هر چقدر هم مکان ها معروف باشن، هر چقدر هم توی ذهن آدما بزرگ باشن، در نهایت با گذر زمان عادی میشه. آدما خیلی سریع به چیزها عادت میکنن. غافل از اینکه یادشون میره برای رسیدن و‌دیدن این‌چیزا کلی زحمت کشیدن و از عزیزان شون دور شدن.

دیشب که خوابیدم یه نقطه گذاشتم کنار دو هزار و بیست و سه. قبول که عید نوروز خودمون با کریسمس فرق داره و حس زیادی بهش ندارم، ولی برای من زمستون و بهار و اصلا زندگی وصل شده بهم. آدم از یه جایی به بعد دلش از نو شدن سال مثل زمان کودکی اش شاد نمیشه. سالی که گذشت سال پر از دغدغه، هجران ‌و‌ وصال بود. امیدوارم سال رو به رو هیچ کس مجبور نباشه که غم دوری از عزیزان اش رو تحمل کنه.

این روزا توی زمان سفر می کنم. دلم برای صبح هایی که پدرم نان داغ و تازه برای صبحانه میگرفت و مادرم که آخر شب ها با چایی به دست میومد کنارم می نشست تنگ شده. هنوز که هنوزه مادرم شب ها قبل از اینکه بخوابه بهم زنگ میزنه و‌مه که دوست دارم قبل از خواب باهات صحبت کنم. دلم برای باران های کم و بیش تهران هم تنگ شده. باران که میبارید انگار هوا تازه میشد و‌میشد چند دقیقه ای هوای خوب رو‌نفس کشید. 

حالا روزگارم بهتر است. دارم آرزوهای ده سال پیشم را زندگی می کنم لابد. ولی این وضعیت موقتی که دارم باعث شده ته دلم کمی استرس داشته باشم. شاید اگه گرین کارتم رو بگیرم یا پدر و مادرم یه سفر بیاین اینجا، حال و‌ احوالم بهتر بشه.

دیدم امروز که تعطیله. یه جوری بود اصلا. با روز اول عید نوروز فرق داشت. رفتم سراغ پلی لیست اسپاتیفای و شروع کردم به درست کردن ماکارانی. بعد وسط درست کردن ماکارانی به ذهنم رسید یه چیزی برای دلخوشی شب عیدیم کنار بذارم. یه کمی پول، شعری که چند روز پیش خوندم و انقدر خوشم اومد که نوشتم اش روی یه تیکه کاغذ و شیشه عطری که یه پیس دیگه بزنم تموم میشه ولی بوش هزار خاطره داره و هربار می زنم آخ آخِ که از ته دل می گم. همه رو گذاشتم کنار هم. گفتم شاید پیدا کردنشون بشه درمان غم های گذرای شب عید...

نظرات 1 + ارسال نظر
الی سه‌شنبه 12 دی 1402 ساعت 03:34

تا همینجا هم خوب پیش رفتی و باید به خودت افتخار کنی!
کلا میگن اولین کریسمس برای کسی که نوروز داشته شاید حس عدم تعلق داشته باشه. کم کم میری توی دل جامعه. اصلا شاید تشکیل خانواده دادی و بعد درست اندازه یه بچه از سال نو میلادی لذت بردی
نوشتن این حس ها خوبه.

خیلی ممنون
شاید. قطعا آدم چند سال اینجا زندگی کنه همین حس رو آروم آروم پیدا میکنه. نمیدونم این حس چجوریه و‌ نمیدونم کی این حس رو پیدا میکنم. فقط امیدوارم که اون روز یادم نرفته باشه که از کجا اومدم.
موفق باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد