یه پسر

یه پسر دهه هفتادی که کلی آرزو داره و داره تلاش می‌کنه با کمک خدا بهشون برسه... توی این مسیر خاطرات خوب و بد اش رو اینجا می‏‌نویسه

یه پسر

یه پسر دهه هفتادی که کلی آرزو داره و داره تلاش می‌کنه با کمک خدا بهشون برسه... توی این مسیر خاطرات خوب و بد اش رو اینجا می‏‌نویسه

دو هفته در آمریکا

خب واقعا نمیدونم چرا این مدت اینجا رو آپدیت نکردم. اینقدر دیتا این روزا وارد زندگیم شده که خودم رو گم کرد‌م. 

قبلا گفتم که با چه سختی پرواز کردم‌. کانتر ترکیش توی ایران منو به مرز سکته رسوند و بهانه اش این بود که کوله ات بزرگه. واقعا بهش التماس کردم و کلی حرف بین مون رد و بدل شد که مجال نوشتن در اینجا نیست. در نهایت با کلی گریه و بیرون ریختن خیلی از وسایل ام راضی شد که کوله ام رو تگ بزنه. توی این مابین خانواده ام هم رفته بودن و من با گوشی یه آقایی بهشون زنگ زدم که برگردین تا من این وسایل رو بهتون بدم. ۳ بار رفتم بیرون و اومدم تو. کسایی که فرودگاه امام رفتن میدونن که برای وارد شدن به فضای کانترها باید بازرسی بدنی بشین. و من هر ۳ بار مجبور شدم که هی کمربند و کیف ام رو توی دستگاه بذارم‌ و بردارم‌. خدا میدونه چه لحظات بدی رو داشتم. اینقدر تشنه شده بودم که جون نداشتم حرف بزنم. اینقدر ترس اینو داشتم که از پرواز جا بمونم یادم رفت ارز مسافرتی ام رو بگیرم. حالم داشت از مملکت ام بهم میخورد. در نهایت سوار هواپیما شدم. یه آقایی لطف کرد گوشیش رو بهم داد تا به بابام زنگ بزنم که سوار هواپیما شدم و نگران نباشن. 

توی پرواز استانبول یه جایی دلم گرفت. آروم گریه کردم تا کسی متوجه نشه. از گریه های بابام و مامانم توی فرودگاه گریه ام گرفت‌ . بعدش اشکم رو پاک کردم و به خودم گفتم که تو باید قوی باشی چون کلی راه دراز پیش رو داری. پرواز بعدش هم از استانبول به نیویورک حدود ۱۰ ساعت بود. به فرودگاه جان اف کندی که رسیدم با یه صف دراز مواجه شدم. نوبت من که رسید آفیسر گفت واسه چی امروز اینجایی؟ گفتم میخوام دکترا بخونم. گفت چقدر همراهته؟ گفتم ۶ هزار تا. بعدش یه آفیسر دیگه اومد و گفت که همراه من بیا. باهاش رفتم توی یه اتاقی. یه ربع منتظر بودم که یه آفسر دیگه اومد و گفت که باهام بیا. باهاش رفتم توی یه اتاق دیگه‌‌. یه کامیپوتر جلوش بود و یه فایل ورد که مثل اینکه تمام اطلاعات من توش بود. اینجا دوباره مصاحبه شدم. نمیخوام از جزییات اش حرف بزنم ولی تا فی خالدون من رو سوال کرد‌. واقعا هر چی که به ذهن اش رسید رو پرسید. از سوالات شخصی تا سوالات سیاسی. و اونجا بود که من تازه فهمیدم اینا خیلی از اطلاعات ما رو دارن. در نهایت اومدیم بیرون و توی پاسپورت ام مهر زد و گفت برو. رفتم دیدم چمدون هام اون وسطه. یه دستگاهی بود‌ که ۶ دلار میدادی و از این چرخ ها بهت میداد. چرخ رو گرفتم و چمدون هام رو توی گذاشتم رو اومدم بیرون. دانشگاه برامون اوبر هماهنگ کرده بود. از یه اقایی خواهش کردم که باهام اینترنت رو هات اسپات کنه. در نهایت راننده اوبر رو پیدا کردم. ماشین هوندا بود و توی مسیر کلی با هم حرف زدیم. توی مسیر بهم استادیومی که مسابقات تنیس US Open برگزار میشد رو نشونم داد. راننده منو از منهتن و کنار ساختمون های بلندی آورد که دیدن شون باورنکردنی بود. 


این مدت که نبودم کلی درگیر کار بودم‌. حساب بانکی باز کردم. درخواست SSN دادم تا بتونم حقوق ام رو بگیرم. دیروز جلسه معارفه یا همون orientation بود. بعد از ظهرش دانشگاه یه کلوب رو برامون اجاره کرده بود که توش پینگ پونگ و بیلیارد و بولینگ و گلف بود. خیلی خوش گذشت.‌بچه های ایرانی هم نسبتا زیاد بودن.‌ هفته بعد قراره استادم رو ببینم. فردا هم اولین روز کلاس ها شروع میشه.

یه روز با هم خونه ایم رفتم نیویورک. از ایستگاه world trade center که اومدم بیرون WTC رو دیدم که واقعا باورنکردنی بود.‌بلندترین برج نیویورک.‌بعدش رفتم مکان برج های دو قلو یا همون 9/11 رو دیدم. که اونم خیلی خوشگل بود. همه این مکان ها رو بارها از ولاگ های بقیه دیده بودم ولی هیچ وقت فکرشو نمیکردم که خودم یه روز از نزدیک ببینمشون. نیویورک واقعا شهر قشنگیه. اینقدر جا داره که آدم ۱۰ سالم اینجا باشه وقت نمیکنه همشو ببینه. 


جدیدا یه پیج اینستاگرام زدم که جاهایی که میرم رو عکساش رو اونجا میذارم. آدرس اش رو این پایین میذارم. احتمالا مثل قبلا وقت نکنم‌ اینجا رو آپدیت کنم. 

INSTAGRAM: @yepesar.usa


رسیدم آمریکا

الان چند روز هست که رسیدم آمریکا.

از لحاظ رفتن به مشکل خوردم. کانتر ترکیش تو ایران کوله ام رو به بهانه اینکه سنگینه تگ نمیزد و منو تا نیم ساعت دم پرواز نگه داشت. واقعا دیگه داشتم پرواز رو از دست میدادم‌. خدا لعنت اش کنه.

بعدش با یه مکافاتی سوار هواپیما شدم. رسیدم استانبول و بعدش نیویورک.

دانشگاه برام اوبر گرفت رایگان. مستقیم رفتم جایی که اجاره کرده بودم.‌

این روزا درگیر کارهای دانشگاه و بانک بودم. 

حقیقتش احساس میکنم یه کم سرم شلوغ شده و نمیتونم اینجا رو آپدیت کنم. به خاطر همین فکر کردم یک پیج اینستاگرام بزنم و از این به بعد اونجا فعالیت کنم راحت ترم. آدرس اش رو بعدا اینجا میذارم.

شب آخر

همه این شب ها رو با لبخند و خنده سپری کردم.

امشب دیگه بغضم ترکید.

نوشتنم نمیاد. همینقدر بسه!


هفته آخر

این هفته که داره میگذره آخرین هفته ایه که تو ایرانم. راستش از این حس کمی میترسم وقتی فکر میکنم هفته بعد یه جایی به دور از پدر و مادرم هستم. جایی که فرسنگ ها دوره و نمیتونی با گرفتن یه بلیت ساده بهشون سر بزنی. 

دارم از لحاظ روحی خودم رو آماده میکنم و به خودم القا میکنم که این راهی که اومدم هدف نبوده که بخوام از تلاش کردن دست بکشم. مهاجرت صرفا یه وسیله بوده که باید همچنان راهم رو ادامه بدم. چیزی که توی اینستاگرام یا یوتیوب مد شده اینه که بعضی بچه ها با ساختن یه کانال یا پیج میان و از زندگی روزمره شون محتوا تولید میکنن. این کار خوبه ولی وقتی بد میشه که طرف به خودش القا میکنه که هدفش صرفا این بوده که به یک کشور دیگه مثل امریکا و کانادا مهاجرت کنه و جذابیت های بصری اون کشور مثل فروشگاه رفتن یا هر فعالیت و تفریح دیگه براش جذاب تلقی میشه و اون رو گنده میکنه. من فکر میکنم باید به این چیزها به دید یک امتیاز نگاه کرد. موفقیت واقعی زمانی بدست میاد که بتونیم توی اون کشور خودمون رو بالا بکشیم و به چیزهای ساده دم دستی اکتفا نکنیم.

هفته پیش رفتم مشهد. به همراه خانواده با قطار رفتیم. من بار دومی بود که قطار سوار میشدم. تجربه خوبی بود. رفت رو با فدک رفتیم و برگشت رو با نورالرضا. الحق که فدک یه سر و گردن بالاتر از همه است. من فکر نمیکردم اینقدر خوب باشن. واقعا در حد کیفیت بین المللی هستن. 

این روزا دیگه تقریبا کاری به جز ور رفتن با چمدان بستن ندارم. اینقدر حرص خوردم که حد نداره. دیگه خسته شدم از این و انور کردن وسایل. چند تا وسیله رو نتونستم ببرم. تقریبا دو تا ۲۳ کیلو ام پر شده و حتی کمی بیشتر. کری آنم ۱۲ کیلو عه و کوله ام داره میترکه. برنامه ام اینه یه سری از وسایل ام رو توی فرودگاه پیش خانواده ام بسپارم و که کری انم رو ۸ کیلو کنم و بعد از اینکه مسئول چک این تگ زد، دوباره برگردم و بقیه وسایل رو بچپونم تو کری آن‌. توی کوله هم ۳ تا سوییشرت گذاشتم که اگه گیر دادن سریع تنم کنم‌ و حجم اش رو کم کنم. دیگع رد دادم. 

هفته آخر عجب حس مزخرفی دارم. به معنای واقعی کلمه‌. کاش این هفته آخر نبود. کاش چهره پدر و مادرت رو هفته آخر نمیدیدی. کاش یه دفعه چشم هاتو میبستی و بعد باز میکردی و میدیدی تو یه دنیا دیگه هستی‌. انگار که از مادر متولد شده باشی اون غم های گذشته فراموشت میشد و شادی هاش مثل یک رویا برات باقی میموند. کاش میشد که بابا و مامانم رو میتونستم با خودم ببرم‌... حداقل برای چند ماه. و ای کاش و ای کاش های دیگه...

خداحافظی

هفته ای که گذشت با خانواده رفتم شهرستان و قصدم از این سفر این بود که با اقوام و فامیل خداحافظی کنم. مامانم یه شب همه رو دعوت به شام کرد. خدا رو شکر تقریبا همه بودند. قبل از شام به دایی بزرگم گفتم که آخر این ماه میخوام برم اونور آب و کارام درست شده و....

دیگه تبریک گفتند و ارزوی سلامتی و موفقیت برام کردند. منم ازشون حلالیت طلبیدم و گفتم که این سفر خیلی زیاده و ممکنه اصلا برنگردم. به خاطر همین خوبی و بدی دیدین حلال کنید و اینا. با بعضی ها هم عکس یادگاری گرفتم. 

چیزی که متوجه شدم اینه که بعضی از فامیل از اینکه من دارم میرم کمی ناراحت شدند. شاید اینجوری من حس کردم. شاید کمی حس حسادت توشون به وجود اومد. شاید بچه های خودشون رو با من مقایسه میکردند. نمیدونم هر چی بود کمی ناراحت شدند. 

بعضی های دیگه هم خیلی خوشحال شدند و میگفتن که دیگه برنگرد ایران. 

توی این پروسه خداحافظی چند نفر گریه کردند که من دارم میرم. واقعا حس بدیه وقتی ببینی آدما دارن برات گریه میکنن‌. مامان و بابام هم همینطور گریه کردند. 

خیلی اون لحظه اذیت شدم وقتی یکی از خاله هام که از قضا وضع مالی خوبی هم نداره برداشته ۳۰۰ تومن تو پاکت گذاشته و گریه میکنه و میگه که میدونم کمه میدونم کمه. آخه آدم اون لحظه میخواد آب شه بره تو زمین. بغلش کردم و منم گریم گرفت. لعنت به همه کساییکه باعث شدن من و امثال من از خانواده و عزیزمون خداحافظی کنیم. 

توی این دو هفته باقی مونده باید با چند نفر دیگه هم خداحافظی کنم و بهشون اطلاع بدم. باید یه روز برم پیش استادم و یه هدیه هم براش ببرم و خداحافظی کنم.