من تو زندگیم کم دختر ندیدم. دخترهایی بودند که من از اونا خوشم میومده و اونا از هم خوششون نمی اومده و برعکس دخترایی بودند که اونا از من خوششون می اومده و من ازشون خوشم نمی اومده. هیچ وقت یادم نمیره که اسفند 95 توی واپسین روزاها 28 یا 29 اسفند بود، یه دختر خانمی تو ایستگاه اتوبوس ازم خوشش اومده بود و حتی بعد از اینکه من سوار اتوبوس شده بودم، با وجود جمعیت زیاد اومده بود تو قسمت مردونه و منو نگاه میکرد و وقتی من نگاش میکردم نگاش رو از من می دزدید. بنده خدا حتی بعد از اینکه من پیاده شدم هم پیاده شد. توی اون لحظه فکرای زیادی تو سرم گذشت. از طرفی دلم برای اون دختر می سوخت که از من آسمون جول خوشش اومده و از طرفی دلم واسه خودم می سوخت که تا کی باید این تنهایی رو تحمل کرد. اون لحظه عقل رو نسبت به احساس ترجیح دادم. پیاده شدم و دیگه پشت سرم رو نگاه نکردم و دیگه نفهیدم دختره چی شد. راستش رو بگم شاید از رابطه ترسیدم. اینکه وابستگی به وجود بیاد و مانع رسیدن به هدف هام بشه.
بعد از 5 سال از اون اتفاق با دخترهای زیاد دیگه ای آشنا شدم. از فامیل بگیر تا غریبه. دخترایی که واقعا خوب بودن. شاید اگه این مسئله اپلای نبود جدی بهشون فکر میکردم. وقتی به اپلای و مشکلات مهاجرت فکر میکنم، میبینم که درست نیست متاهل مهاجرت کنم. در ضمن بیشتر این دخترایی که دیدم خیلی وابسته به خانواده شون بودند و شاید اصلا به درد مهاجرت نمیخورن. به قول یه بنده خدایی، شاید ادم بخواد یه شب نون و پنیر بخوره یا اصلا هیچی نخوره و بخواد پولش رو سیو کنه، ولی به زنش که نمیتونه اینو بده. دخترایی که من دیدم اهل سختی ها نبودند و من اینو از رفتارشون فهمیدم.
یکی از دخترایی که دیدم، یکی از دخترای فامیل عه که لبخندش مثل عکسیه که بالا گذاشتم. وقتی میخنده انگار دنیا میخنده
ولی باز یه فکر دیگه تو سرم میاد که میگه: این دوره زمونه دخترای زیاد خوشگلی میشه پیدا کرد، ولی سخته کسی رو پیدا کنی که برات بمیره.