یه پسر

یه پسر دهه هفتادی که کلی آرزو داره و داره تلاش می‌کنه با کمک خدا بهشون برسه... توی این مسیر خاطرات خوب و بد اش رو اینجا می‏‌نویسه

یه پسر

یه پسر دهه هفتادی که کلی آرزو داره و داره تلاش می‌کنه با کمک خدا بهشون برسه... توی این مسیر خاطرات خوب و بد اش رو اینجا می‏‌نویسه

مقاله رو سابمیت کردم!


خب دیروز بلاخره استادم به عنوان نویسنده مسئول مقاله ام رو سابمیت کرد.
یه جورایی احساس کردم که یه بار سنگین از دوشم برداشته شده ولی همچنان ته دلم بهم میگه راه زیادی پیش رو داری. 
این مقاله مربوط میشه به تزم ارشدم و از اون استخراج شده، ولی هنوز دفاع نکردم. چیزی که در مورد مقاله ام میتونم بگم اینه که واقعا روی این مقاله کار کردم. روی تک تک جملات و کلمات اش ساعت ها فکر کردم و چندین بار چک شون کردم. علاوه بر این استاد ایرانی که تو امریکا هست هم دو سه ریوایز برام فرستاده و استاد راهنمام هم همین طور. خلاصه فکر میکنم که از لحاظ نگارشی تو سطح بالایی نوشته شده. چند وقت پیش استاد راهنمام بهم میگفت که تو از دانشجوهای شریف هم بهتر مقاله مینویسی و باید این کار رو ادامه بدی. نمیدونم شاید به خاطر این بوده که مقاله اولم بوده و حوصله داشتم و مهم تر از اون برای اپلای بهش نیاز داشتم، براش وقت زیاد گذاشتم.
اگه بخوام یه تایم لاین بدم اینه که من حدودا اولین جلسه رو با تیم مون اوایل تابستان گذاشتم. قرار بود که یکی دو ماهه بخش اول ش رو بنویسم ولی من به جای مقاله نوشتن روی جیاری ام کار کردم. حدودا اواسط شهریور بود که استادم بهم فشار اورد و  دوباره به صورت جدی شروع کردم به مقاله نوشتن و تا آخر آذر تموم ش کردم. یه حدود سه ماهیی هم روی ریوایز اش کار کردم که بلاخره دیروز تکمیل شد.
این مقاله رو استادم توی یکی از بهترین ژورنال های فیلد خودمون سابمیت کرده و دیگه از این بهتر با توجه به موضوع مقاله ام نداریم. ایمپکت فکتور 8 و خورده ای داره فکر کنم. که Q1 محسوب میشه. مدت زمان داوری اش هم فکر کنم دو ماهی طول بکشه.
دیگه همین امیدوارم که ریوایز بخوره، چون به شدت برای اپلای و مکاتبه با اساتید  بهش نیاز دارم. 

دیگه همین

پی نوشت: دیشب چهارشنبه سوری بود و ما هم رفتیم تو کوچه با همسایه ها سوراش کردیم. حال و هوای امسال بهتر از پارسال بود ولی مردم ته دلشون همچنان غم هست. ولی چند ساعت خوش بودن خیلی خوب بود. یادمه سوم دبیرستان که بودم یه بار شب چهارشنبه سوری چادر رو سرم انداختم و یه قابلمه و قاشق دستم گرفتم و با دختر عمم رفتم تو خیابون و قاشق زنی کردم. توی هر مغازه ای میرفتم و تا چیزی ازشون نمی گرفتم بیرون نمی اومدم. زنگ خونه و آپارتمان ها رو میزدم و میگفتم قاشق زنیه یه چیزی بهمون بدین.  یعنی در این حد پر رو بودم. بعضی ها هم چادر از سرم میکشیدن و میگفتن: عه تو که پسری!  اون سال کلی چیز میز خوراکی گرفتم و بعضی ها پول میدادن که حدود 5000 تومنی جمع کردم! 
خلاصه دورانی داشتیم. 
امیدوارم دل همه مردم ایران خوش باشه. خوش بودن دل مردم باعث میشه که دل خودم هم شاد باشه. 

نظرات 1 + ارسال نظر
اول شخص چهارشنبه 25 اسفند 1400 ساعت 23:57 http://vision.blogfa.com

سلام. خوشحالم که زحماتت به نتیجه رسیده
به امید موفقیت های بیشتر هم برای خودت و هم برای خودم در سال پیش رو.

سلام ممنون
ایشالله ایشالله

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد