یه پسر

یه پسر دهه هفتادی که کلی آرزو داره و داره تلاش می‌کنه با کمک خدا بهشون برسه... توی این مسیر خاطرات خوب و بد اش رو اینجا می‏‌نویسه

یه پسر

یه پسر دهه هفتادی که کلی آرزو داره و داره تلاش می‌کنه با کمک خدا بهشون برسه... توی این مسیر خاطرات خوب و بد اش رو اینجا می‏‌نویسه

تعطیلات بطالت


این متن قراره پر از ناامیدی باشه

داستان اینه که ما یه خونه کوچیک تو شهرستان داریم. عید عروسی پسر خاله ام هم بود. من هم برای اینکه کمک بابام بدم گفتم میرم اونجا و یه آب و هوایی عوض میکنم و بعد چند روز برمیگردم. چون برنامه ریخته بودم که تو عید هم زبان بخونم و هم پایان نامه رو تکمیل کنم. ولی من دیگه برنگشتم. چون بابام هم پاش درد میکنه و هم چشم اش رو باید عمل کنه. و من به هوای اینکه تو رانندگی کمک بابام بدم دیگه برنگشتم تهران. و همین موضوع باعث شد که عملا این چند روزه هیچ کاری در راستای برنامه ام نکنم و از این بابت خودم رو خیلی سرزنش میکنم. البته اونجا که بودم کلی کارهای خونه از قبیل لوله کشی و برق کشی رو انجام دادم ولی عملا هیچی درس نخوندم. 
الان که فکر میکنم آرزو میکردم که کاش اصلا نمیرفتم و تهران میموندم و درس میخوندم. همین باعث شده که همش احساس عقب موندگی بکنم.


نظرات 1 + ارسال نظر
اول شخص چهارشنبه 17 فروردین 1401 ساعت 16:53 http://vision.blogfa.com/

سلام. سرزنش نکن خودتو
حالا کاریه که شده، چیزی رو از دست ندادی. استراحت هم لازمه.
میتونی با روزی 2 ساعت کار بیشتر همش رو جبران کنی.
الکی حال خودتو بد نکن.

مرسی از انرژی دادنت
آره نمیخوام دیگه روزهای اینده رو به خاطر گذشته خراب کنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد