یه پسر

یه پسر دهه هفتادی که کلی آرزو داره و داره تلاش می‌کنه با کمک خدا بهشون برسه... توی این مسیر خاطرات خوب و بد اش رو اینجا می‏‌نویسه

یه پسر

یه پسر دهه هفتادی که کلی آرزو داره و داره تلاش می‌کنه با کمک خدا بهشون برسه... توی این مسیر خاطرات خوب و بد اش رو اینجا می‏‌نویسه

خسته از مردم شهر



بخدا قسم یه کاری میکنن که آدم دوست داره بره و پشت سرشو هم نگاه نکنه
بیزارم از مردم شهرم. بعضی از مردم یه کاری میکنن که آدم احساس غریبگی میکنه حتی توی محله خودش
همه چی تو این مملکت استرس داره. هر کاری که میخوای بکنی، فروشگاه بری، بنزین بزنی و حتی کوچیک ترین کاری مثل سوار شدن تاکسی هم استرس داره.
امروز رفته بودم فروشگاه وی وان  که پودر ماشین بگیرم. اول دختره گفت که میشه 5 تا پودر برداشت. بعد که رفتم بردارم همکارش گفت که 4 تا بیشتر نمیشه . گفتم همکارتون میگه که 5تا میشه برداشت. گفت اون اشتباه میگه. از طرفی بابام هم 5 تا گرفته بود و داشت میرفت بیرون. منم عصبانی شدم و گفتم حالا که اینطور شد اصلا هیچی برنمیداریم. پول مون رو پس بدین. میخواست نقدا بده. ولی گفتم که نه برام کارت به کارت کن. و خلاصه خیلی بد باهام صحبت کرد. منم بهش گفتم من معطل یه پودر نیستم. و این رفتاری که شما با مشتری میکنین درست نیست...

با خودم فکر کردم که یعنی چی آخه که من به خاطر یه پودر باید اینقدر اعصابم خرد بشه. آخه چرا نباید آرامش داشته باشم.
این اولین تجربه بد من از برخی مردم نبود. ولی یه کاری میکنن که آدم به هموطن خودش دیگه کمک نکنه. حالا میفهمم که بعضیا که میرن خارج چرا دوست ندارن که با هموطن های خودشون رفت و آمد داشته باشند.
نیویورک زیبا کجایی که دلم برات لک زده ....

نظرات 1 + ارسال نظر
goli دوشنبه 9 خرداد 1401 ساعت 01:00

حالا طوری نیست...این‌نیز بگذرد....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد