یه پسر

یه پسر دهه هفتادی که کلی آرزو داره و داره تلاش می‌کنه با کمک خدا بهشون برسه... توی این مسیر خاطرات خوب و بد اش رو اینجا می‏‌نویسه

یه پسر

یه پسر دهه هفتادی که کلی آرزو داره و داره تلاش می‌کنه با کمک خدا بهشون برسه... توی این مسیر خاطرات خوب و بد اش رو اینجا می‏‌نویسه

یک بغل حرف


حرفم نمیاد!
فقط میتونم اینو بگم که میترسم از آینده.
آینده مبهمی که پیش روی قرار داده. نمیدونم چی پیش میاد. نمیدونم چی میشه. اصلا دوست ندارم که به عدم موفقیت فکر کنم. با خودم با اطمینان میگم که میشه به امید خدا.
امروز استادم بهم پیامک داد که آقای فلانی چه خبر؟ هیچ وقت بهم اس ام اس نمیده. فکر کنم تو تلگرام بهم پیام داده و منم یه چند روزی میشه که تلگرام رو چک نکردم. منظورش از چه خبر این بود که مقاله جدید چی شد؟ بهش گفتم که دارم روش کار میکنم. هر موقع تکمیل شد بهتون اطلاع میدم. جواب داد: اوکی، مشکلی داشتی بیا جلسه بذاریم. 
از شما چه پنهان که چند روزی میشه روی مقاله کار نکردم. همش داشتم تافل میخوندم. 
و امان از تافل. خدا نصیب گرگ بیابون نکنه. با خودم میگم یعنی میشه که با یک بار امتحان دادن بتونم نمره دلخواهم رو بیارم. عین آدمیزاد هم که تست نمیزنم. امروز 9 تا پسیج خوندم و این ساعت های آخر دیگه انگار داشتم چینی میخوندم. 
آدم قیمت دلار رو میبینه افسرده میشه. چی بگم ...من هیچ...من نگاه...
این پست چیز خاصی نداشت. صرفا یه درد دل کوچیک بود. یه بغل حرف...
نظرات 1 + ارسال نظر
لیمو سه‌شنبه 24 خرداد 1401 ساعت 10:27 https://lemonn.blogsky.com

من الان سه روزه که اعصابم خرابه. از این همه گرونی و آینده نامعلوم...
+شعر اول پست چند روزه با صدای محسن نامجو توی سرمه. فکر کنم واقعا عمری دگر بباید بعد از وفات ما را.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد