می نویسم تا به یادگار بمونه.
همیشه که قرار نیست زندگی پر از اتفاقات خوب باشه. گاهی اوقات نیازه که یه اتفاق بد بیفته تا بفهمی زندگی سر بالایی و سراشیبی داره. اینجاست که زندگی معنا پیدا میکنه.
قضیه از این قراره که چند روزی رفته بودم شهرستان برای سفر. روز آخر و لحظه آخر که میخواستیم راه بیفتیم تهران یه اتفاق بد واسم افتاد. ترک موتور بودم و موتور ایستاده بود. دو تا از دستام پر بودند. میخواستم از موتور پیاده شم، پای راست گیر کرد به لبه موتور. درحالیکه پای راستم رو هوا بود و دو تا از دستام پر بودند، با زانوی سمت چپم روی زمین فرود اومدم. اون لحظه زمین خوردن خیلی لحظه بدی بود و همیشه تو خاطرم حک شده. پای چپم اون لحظه قفل شده بود. بعد چند لحظه از جام بلند شدم و لنگان لنگان راه رفتم و اصلا نمیتونستم پام رو خم کنم. بعد دو ساعت زانوم شروع به ورم کردن کرد و اینجا درد شدیدی پیدا کردم. توی جاده به سمت تهران چند بار از شدت درد گریم گرفت. توی راه هم پنچر کردیم و قوز بالا قوز شد. خلاصه رسیدیم تهران و فرداش با بابام رفتم بیمارستان معیری. اول دکتر گفت که برو عکس بگیر. عکس گرفتم و پیش دکتر متخصص ارتوپدی رفتم. گفت که بعضی ها آبش رو میکشن اما ما نمیکشیم. گفتم نشکسته؟ گفت نه! بعد گفت که کمپرس سرد بذار و زانو بند ببند و با عصا راه برو. همین. گفتم من یک ماه و نیم دیگه پرواز دارم. گفت تا اون موقع خوب میشه.
خلاصه اینطوری شد. حالا هم دردم نسبتا کمتر شده. یه قرص آلفن میخورم که خوبه. اوایل زانو ام درد میکرد، اما الان کمی بالای زانو و عضلات پشت ساق پام درد میکنه. ورم زانوم هم هنوز نخوابیده. سعی میکنم توی خونه بیشتر پام رو دراز کنم و کمتر به زانو فشار بیارم. خلاصه توی این ماه اخر که کلی کار باید انجام بدم این اتفاق افتاد.
بعضی ها میگن که برو MRI بده شاید تاندون یا رباط ات پاره شده. چون اگه پاره شده باشه موقع وزرش ممکنه بیشتر بشه و مجبور بشی تو امریکا جراحی کنی. از یه طرف دیگم میگم که حتی اگه جراحی هم نیاز داشته باشه من وقتشو ندارم. چون به مرور زمان خوب میشه حالا وزرش سنگین نمیکنم. نمیدونم دیگه. باید زمان بگذره ببینم چقدر خوب میشم.
قرار بود این هفته بریم مشهد ولی دیگه قسمت نشد. نمیدونم چرا این اتفاق برام افتاد. من ادم سر به هوایی نیستم و حواسم جمعه. ولی گاهی اوقات مثله اینکه یه کاری باید بشه. از طرف دیگه با خودم میگم شاید چشمم زدن. چون به دو تا از دوستام قضیه آمریکا رفتنم رو گفتم و به صورت ضمنی بعضی از فامیل فهمیدن. نمیدونم والا چی بگم. شاید قضا و قدر الهی بوده. ترجیح میدم که زیاد به دلیل این اتفاق فکر نکنم. به شخصه هر اتفاقی رو یه حکمت میدونم که می بایست اتفاق بیفته. و خدا شاهده هیچ وقت شکایت نکردم که چرا این اتفاق همین موقع باید برام میفتاد. همیشه شکر گذار خدا بودم و هستم.
فعلا که تو خونه خوابیدم. بعد از اینکه پام نسبتا خوب بشه باید سریع بیفتم دنبال کارهای عقب افتاده.
ما این موقعها میگیم خیر باشه، حالا هرچی که علتش بوده اتفاق افتاده و نمیشه کاریش کرد جز اینکه برنامه ها رو کنارش پیش ببرید
من و همسرم بلیط هواپیمامون هم رزرو کرده بودیم که من یه هفته مونده به پروازمون به شدت مریض شدم، گوش درد و گلودرد ویروسی که درمان خاصی هم نداشت جز اینکه دوره اش بگذره، همون موقع توی شهر توقف بین راهیمون سیل و طوفان شد و پروازمون کنسل شد. اینطوری شد که من حالم خوب شد و دو هفته بعدش خوشحال و سرحال پرواز کردیم. کلا آدم نمیدونه خیرش تو چی هست
و اینکه تا پاتون به امریکا نرسیده جز با خانواده و دوستانی که واقعا خیرتون میخوان موضوع رو در میون نذارید حالا بعضی ها میگن چشم زدن، بعضی ها میگن انرژی منفی، حتی شنیدم حسرت یه نفر به خاطر چیزی که شما دارید و اون نداره خودش میتونه کلی گره بندازه
خیلی ممنون که تجربه تون رو به اشتراک گذاشتین.
دقیقا همینه. شاید ما حکمت پشت اش رو ندونیم. بهرحال چیزی که اتفاق افتاده رو نمیشه تغییر داد و باید در کنارش ادامه داد. البته که این اتفاق باعث شده ۲ هفته خونه نشین بشم.
راجع به موضوع دوم هم فعلا به فامیل چیزی نگفتم. قصد دارم یک هفته مونده به پروازم زنگ بزنم به همشون و خداحافظی کنم.
سلام


متاسفم که این اتفاق افتاده، اما باید به این هم فکر کنید که شاید دارن بهت گوشزد میکنن که کمی آروم تر باشی، از همین لحظه ها که هنوز اینجایی استفاده کنی
درمورد چشم زخم توصیه میکنم قرآن بخونید به نیت برطرف شدن همه انرژی های منفی.شک ندارم کمکتون میکنه
سلام
تا حالا به این جنبه اش فکر نکرده بودم. مرسی
حتما
سلام
وای چقدر ناراحت شدم. راستش اولین چیزی که به ذهنم رسید همون اول همین چشم خوردن بود. من ادم مذهبی نیستم و کلا به هیچی اعتقاد ندارم اما به شخصه وقتی درمورد موفقیت هام میگم حس میکنم بعدش اینجوری میشه!
شاید انرژی منفی و حسادت آدمها. خب بالاخره ارزوی خیلیهاست دیگه.
الان خودم در خفا دارم تلاش میکنم ایلتس بدم.
امیدوارم زودتر حالت خوب شه و نتیجه سالها زحمت و تلاشت رو ببینی و لذت ببری.
خیلی ممنونم از همدردی تون
والا چی بگم از حسادت آدمها. نمیخوام زیاد توضیح بدم ولی چند روز قبلش یه پست تو اینستا به مناسبت تولد ۲۷ سالگیم گذاشتم و بعدش حضوری چند تا از فامیل ها رو دیدم که درباره سفرم به ارمنستان پرسیدن. از قضا اونا هم دل خوشی از من نداشتن. و شاید بهم حسودی کردن. بهرحال دیگه توبه کردم تو اینستا فعالیت کنم. نمیدونم چرا فامیل های ما فقط به درد عزا و عروسی میخورن. که فقط صندلی ها خالی نمونه. دیگه به درد هیچی نمیخورن. چقدر من و خانواده ام به بقیه خوبی کردیم و برعکس ازشون بدی دیدیم. من دیگه دلیلی نمیبینم که بخوام به بقیه مسیرم زندگیم رو تعریف کنم.
خیلی ممنونم. شما هم سلامت باشید و ایشالله آیلتس رو بترکونین!